


اعوذ بالله سمیع العلیم من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین الحمد الله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی الولا ان هدانا الله ثم صلاة و سلام علی خیره خلقه و اشرف بریاته الذی سمی فی السماء بأحمد و فی الارضین و بأبالقاسم مصطفی محمد (ص) صلوات الله و سلامه علیه و علی ابن عمه سید الموحدین امام العارفین علی ابن ابی طالب و اولاده المنتجبین.
اما بعد قال ابا عبدالله الحسین (ع):
انی لَم أَخرُج أَشِراً وَ لابَطراً وَ لامُفسِداً وَ لاظالِماً و اِنَّما خَرَجتُ لِطَلَبِ الإصلاحِ فِی امّه جدّی.
از موارد اصلاح در روزهای گذشته یک محور را مورد توجه قرار دادیم که اگر بخواهیم فشردۀ فشردۀ آن مطالب را در دو سه جمله ارائه کنیم به این نتیجه توانیم رسید که؛
از دیدگاه فرهنگ ولایی:
انسان یک دلدادۀ دلدار جوی است،
یا یک فریادیست، صدائیست، ترنمیست، نغمه ئیست که جز حق، از آن چیزی نمی بالد،
همچنانکه می توان گفت؛
شاید با آیینه ئی تشبیحش کرد که فقط می تواند خدای را بنمایاند و بس.
در یکی از عرایض بنده آمد که انسان یک فرهنگ زندۀ متحرک است.
امروز به موردی دیگر از موارد اصلاحیِ مورد نظر امام (ع) می پردازیم و اون اینکه؛
حیات از دیدگاه امام چیست؟ و از دیدگاه مخالفانش و معاندانش چه هست؟ چه جوهری در آن وجود داشته است که امام با حیات اینگونه برخورد می کند؟ و معاندانش آنگونه.
بواسطۀ اینکه تصمیم بر اینست که فقط همین امروز در رابطۀ با حیات عرایضی داشته باشم از مسایل فرعی به شدت می پرهیزم و مستقیماً سخن را متوجه گوهر حیات و آن نگرش محوری ائی که به این گوهر معطوف بوده است و هنوز هم باید باشد، می نمایم (شما هم صلواتی ختم بفرمایید).
در فرهنگ حسینی؛
حیات یک امر الوهیست
که از دیدگاهی برای آشنائی با حی مطلق، با حقیقت حیات، با گوهر برین زندگی، برای آشنایی و پیوند خاک با خدای ظهور پیدا کرده، که اگر این امر الوهی ظهور پیدا نمی کرد میان خاک و خدای این رابطه ائی که اکنون هست وجود نمی داشت؛
یعنی
رابطۀ عبد و معبود نمی توانست وجود پیدا بکند حتی اگر کمی دقیق تر بشویم می بینیم تا وقتی این آشنایی شکل معقولش را نمی گیرد، باز هم از حیات به مفهوم حسینیش خبری نیست. بچه تا به سن تکلیف نمی رسد آزاد است چرا؟ برای اینکه هنوز چیزی حساب نمیشه، هنوز این رابطه را نتوانسته است عقلی بسازد، نتوانسته است معقولش بسازد، برهان مندش بسازد لذا آزاده، می خواهی در مصلا بیا با خدا صحبت بکن می خواهی نکن برو، بکند هم حالت سنتی و تقلیدی دارد وجوب ندارد، استحقاق دارد آثار دیگری هم دارد اما چون هنوز به حد معقولیت نرسیده است، معقولیتی شرع پسند آزاد است و
آنی که (خوب دقت کنید) اصلاً به این ارتباط و به این آشنائی عقیده ئی ندارد پلید است، نجس است، مرده است، اینکه می گویم دست کافر نجس است برای اینه که در او این نور، نور آشنائی تجلی پیدا نکرده، ظهور پیدا نکرده، شکوفا نشده. حیات حیوانی دارد از حیات الوهی برخوردار نیست، خوب الاغ هم حیات حیوانی دارد، فرق می کند،
غیر فهم و جان که در گاو و خر است
آدمی را فهم و جانی دیگر است
اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ یک وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْمًا
خدا آسمانهای هفتگانه را آفرید و زمینهای هفتگانۀ همچون او را نیز و امور متنوع را بین این دو هفت آسمان و زمین متکون ساخت، جاری ساخت، برای چی؟ اینها را خلق کرد برای چی؟
لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
برای اینکه بدانید او هر کاری می تواند بکند، به هر کاری تواناست، چه کسی می تواند این مقوله را درک کند؟
آنی که به خرد رسیده است،
آنی که به عقل رسیده است،
هر چند قسمتی از زمینه های مربوط به این فراعقلیست و باید با اشراق بدان برسد ولی حداقلِ اقلش اینست که: بخردانه این را بداند که یکی هست که این همه را آفریده است این یک مورد است که بداند اوست
و دوم
قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْمًا
دانایی اش، علمش به همه چیز محیط است، همه چیز را فراگرفته است و این می رساند که در فرهنگ حسینی خدا آگاهی محور است
اگر خدا آگاهی، زنده ئی
اگر خدا آگاه هستی حیات داری
اگر می دانید که خداوند از هر جهت احاطه ات کرده است، تو زنده ئی
اگر باور نداری که خدا از هر جهت احاطه ات کرده است زنده نیستی حیات هم نداری حیاتت به حد حیات انسانی نرسیده است.
درین فرهنگ:
خدا آگاهی از یک طرف محوریت دارد و
احساس محیط بودن خدا و محاط بودن بنده و مخلوق از دیگر طرف
و این زیبایی هایی دارد اگر بدانیم که خدا به هر چیز تواناست دیگه هیچ وقت مأیوس نمی شویم، هیچ وقت ترس فرایت نمیگیره، هیچ وقت زور ظاهری و توان مادی دشمن فریبت نمیده، رعب در دلت ایجاد نمیکنه، هیچ وقت کمی عده و عاده خلل و تزلزلی در اراده و آهنگت بوجود نمیاره، هیچ وقت کمیِ تعداد، تو را مضطرب نمی سازد و از راه باز نمی دارد، از یک طرف،
از دیگر طرف،
وقتی بدانی که او محیط هست هیچ گاه به هیچ کاری جز آنچه مورد رضای اوست تن در نمی دهی چون می فهمی که می بیند، دست آرام است به خیانت دراز نمی شود، چشم و نگاه آرام است به حرام نمی نگرد، دل هیچ تمایلی به پلیدی و نجاست پیدا نمی کند، ما چرا اینطوری هستیم؟ چرا دروغ می گوییم؟ چرا خیانت می کنیم؟ چرا ستم می کنیم؟ چرا به مال یتیم و بیوه زن چشم می دوزیم؟ چرا دل مان همیشه مثل باندول ساعت از این طرف دنیا به آن طرف دنیا، از سفید دنیا به زرد دنیا، از زرد دنیا به سفید دنیا در تحرکِ؟
برای اینکه قبول نداریم که خدا می بیندمان. وقتی بنده در خیابان راه می روم و از اون طرف یک فتنۀ دهری در جلوی من سبز می شود، ازین طرف هم آقای محمدی را می بینم سبز شد، ای بابا نگذاشت یک نگاهی هم بکنیم، از ترس آقای محمدی نگاه نمی کنیم چون می فهمم که اگر این دید، اون اعتمادش را از من پس می گیرد، خیلی خوب حالا اگه آقای محمدی نبود، کلبی، مسعود، احمد، محمود، مردم بودند، مردم یعنی من که آنها را نمی شناسم، نگاهم می کننم، شاید دو سه بار هم نگاه کنم، بعد یک خطراتی و خطوراتی هم در دل خودم بگذرانم، علتش چیه؟ علتش اینکه من فقط محمدی و همین چندتا را می شناسم، خدا را که نمی شناسم،
یقینم متوجه این نکته است که محمدی مرا می بیند، این از من آزارده نشود، حالا خدا می خواهد بشود می خواهد نشود مهم نیست
وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْمًا ما نداریم
و در فرهنگ یزیدی اصلاً معنایی نداشته است.
(خوب) یکی برای شناخت حق است، خدا آگاهی هست
و دوم برای شکوفا کردن پیوند بین این دو موجود است، یک طرف بنده است یک طرف حق است،
وقتی فهمیدی که همچه موجودی در هستی حضور و غلبه و استیلا و حاکمیت دارد، آیا این فهم انسانِ می گذاره با او ارتباط نداشته باشه؟ چطور شده وقتی می گوییم فلان جا یک هنرمندی است که می توانیم به او دسترسی پیدا کنیم برویم باهاش بنشینیم صحبت کنیم، مراوده داشته باشیم، دوستی داشته باشیم، یک پارتی هم درست می کنیم تا برویم با این هنرمند رابطه برقرار کنیم یا یک دانشی مرد است یا یک شاعر است یا یک مبلغِ یک عارفِ، تلاش می کنیم این ارتباط برقرار گردد، خوب همین ارتباط با خدا هم برقرار میکنیم، درست که او خالق منِ، ولی بلاخره من مخلوقِ اویم، همو و لطف همو به من هستی بخشیده است، حالا بگذریم از اینکه در کلام حق هم می آید و آمده است و گفته است که:
وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ
این حیات را ما برای این دادیم تا اینها مرا عبادت کنند
و عده ئی در تعریف لِيَعْبُدُونِ؛
هم لِیَعرِفون را آورده اند و هم لِیَعشِقون را آورده اند، به من عشق بورزند، مرا بشناسند و با من عشق بورزند
و همین حیات در مرتبه ئی به حیات برین می رسد؛ به حیات برزخی باز می گردد رشد می کنه
غیر فهم و جان که در گاو و خر است
آدمی را فهم و جان دیگر هست
که هی رشد میکنه، رشدش جالبِ (دقت بفرمایید)؛
رشد حیات از یک طرف به دست خود انسانِ، خدا گفته من سرمایۀ اولی را به تو می دهم اما چون تو خلیفۀ منی به تو این قدرت را هم می دهم که این سرمایه را رشد بدهی، این سرمایۀ چیه خدا؟ این سرمایه حیات است،
بگیر رشدش؛
بده از حیوانی به انسانیش تبدیل کن،
از اسانی به ملکیش تبدیل کن،
از ملکی به خداوندانِ دل، به صاحبدلانش تبدیل کن،
تا برسی به اون جایی که: رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند،
خودِ تبدیل کن، خودت بدلش بساز، خودت بهترش کن، میرسه به حیات برزخی، ملکی، بعد هم به حیات اُخروی، و اگر اهل دل باشد کارش میرسه به جایی که؛ همانطوری که بارها شنیده ایم:
بهشت به دیدار سلمان عاشق تر و آشفته تر و مشتاق تر از سلمان به دیدار بهشت، چرا؟ چون جانش از مرتبۀ بهشتی هم گذشته است، این حیات در یک کلام به حیات وَلَوی تبدیل شده است، به حیات ولایی تبدیل شده است.
اینکه در زیارت هر روز می خوانیم:
اللهم جعل محیای محیای محمد و مماتی ممات محمد
این هم ترجمه اش، چون ریشه اونجایِ، از اونجا می گیریم،
بالاتر می رویم؛
خدا، به من حیاتی پیامبر (ص) گونه عنایت کن و مرگی پیامبر (ص) گونه، مردنی پیامبر (ص) گونه، بر می گردد و می رود.
به هر حال
از یک طرف؛ برای پیوند خاک با خدایِ،
از دیگر طرف؛ برای شکوفا کردن الفت بین عبد و معبود، عاشق و معشوق، محب و محبوب،
و از دیگر طرف؛ همیشه در یک سَیَلانِ بدون وقفۀ تکاملی تواند بود، در یک حرکت خدا محورانه ئی که آخرش معلوم نیست،
اگر حرف قرآن را بپذیریم همان
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ دیگر معلوم نیست کجا! جا معین نیست، چون خدا جایی نداره، یک موضع خاص نیست، تا ندارد، تا بگوییم تا خدا، الی خدا.
و از دیگر طرف؛
این حیات آیینه ئی هست که در آن عقل هنرنمائی های خودش را به ظهور می رساند، به نمایش می گذارد، البته باید بگیم که: عقل ابزاری نیست، عقل حیوانی نیست، علم های اهل تن، احمالشان، یک مورد را فقط ذکر می کنم: این موشک های قاره پیما از نظر علمی خیلی علم لازم داره تا آدم بتانه بسازه یعنی سالها باید علم بیاموزه، علم فیزیک بیاموزه، علم نور بیاموزه، علم شیمی بیاموزه، علم مرگ بیاموزد تا بتواند وسایلی مرگ آور برای موشک های قاره پیما درست بکنه، تا علم مرگ را هم نیاموزه نمیشه، خیلی خوب، وقتی رقیب هم درست کرد، مصرف های مادی از کام و جان مردم بگیر، از خرج خوراک مردم بگیر، از یتیم و بی بضاعت بگیر، این پولها را موشک های قاره پیما بساز، تا چه کار بشه؟ تا اگر روزی خواستم انسانها را بکشم، همه را یکجا بکشم، با فشار دوتا دکمه چهارتا دکمه دیگه انسانی بروی زمین نگذارم، تا بدانند که من کی هستم! تا بخش کوچکی یزه میشی یک بخش کوچکی، یک پر کوچکی، پر کوچکی از عزرائیل؟ تو چرا کاری نمی کنی که عزرائیل به تو احترام بگذارد؟ چرا آن قدر قوی نمی گردی تا وقتی عزرائیل می خواست مهربانانه، از این تنگنا نجاتت بده، خدا به او دستور بده: عزرائیل این بندۀ ما دیگر جایش این خاکدان نیست، عظمت ِوجودیش بالاتر و والاتر از آنست که در این خاکدان بماند، برو پر و بال را آرام بساز، بر پر خویش، بر بال خویش، بر آغوش خویش این بندۀ مان را از این تنگنای دنیای دون، با آرامش و عشق و نوازش منتقلش کن به عالمی دیگر، وقتی میایه درب خانه، کنار درب خانه که رسید بایستد، به احترام آنی که جلوتر از او وارد خانه شد، به احترام آن نوری که گفتیم اگر حیات به اینجا برسد به نور ولایت تبدیل میشه، می بیند نور ولایت اونجا هست، بدون اذن وارد نمیشه، و وقتی اذن میگیره، چگونه می برد این انسان را؟ کش کش کشانش میکنه؟ همانطور که عرض کردم بر بالهای خودش می نشانه، سِیرش میده، از یک مرحلۀ حیات به مرحلۀ دیگر.
اما علم های اهل تن که گفتیم: احمالشان، این انسان می خواهد همۀ موجودات را با فشار چند تا دکمه یک بارگی بکشه، تو تازه میشی یکی از پره های کوچیک کوچیک که حالا هم شاید از آن پرریزه های کوچیک یک پر از عزرائیل، بعد که دشمن قوی شد او هم مثل تو داشت چی کار میکنی؟ هیچ، باز دوباره پولی خرج میکنه و صرف میکنه تا اینها را خراب کنه، اینهای که ساخته پس تخریبش کنه، بدون استفاده تخریبش کنه.
آقا این علم نیست، این علم تَنِ، این باری شده بر دوشِ حیاتت، تو را از زندگانی از رشد بخشیدن حیات واقعیت مانع شده، تو را مرگ پرست کرده، تو را حیات ستیز ساخته، تو به چیزی بدل شدی که هم با حیات خودت می ستیزی و هم با حیات دیگران می ستیزی، اینکه حیات نشد، اینکه علم نشد،
علم نور است؛ علم عین حیات است و حیات عین علم است، مگر آتش می تواند بر خویش باشد؟! خودش علیه خودش باشد؟! مگر آب می تواند؟! مگر حیات می تواند به مرگ تبدیل شود؟! مگر حیات می تواند مرگ خودش را خواسته باشد؟! میبینید ای علم نیست، این بار دوشِ کسی میشه که خیال می کند عالم شده، فکر نکنین تنها موشک ها هست، هر چیزی که ذهن ما را از خدا غافل کرد اون موشکِ، موشکی که مستقیماً قلب ما را هدف قرار داده، چون این دل، باید مال دلدار باشه اما این از خودش ساخته، پس این مرگ آورِ.
این علم های اهل تن؛ یک بعدی نیست،
یک واقعیت بسیار درد خیزی را خدمت شما عرض کنم:
خیلی از مردم ما، خیلی حتی از دوستانِ انصار، ما عدۀ دیگر از ممالک همچنین، به اخبار و حرفهایی که اون کلاش های رادیوهای بیگانه، حرفهای حساب شدۀ استعماریِ مشغولیت آورِ حیات ستیزانة که اونها در خبر گذاری های خود پخش می کنند، خیلی بیشتر یقین دارند تا نسبت به حرفی که آن واعظ به رو منبر پیغمبر (ص) میگه، این واعظ میگه: آقا جان یقین داشته باش که دشمن، دوستت بوده و خیرخواهت بوده نمیتواند، سه تا حدیث از پیغمبر (ص) و ائمه (ع) نقل میکنه، ولی به مجردی اینکه بی بی سی یا رادیو آزاد یا رادیو مرگ گفت که: فلان کشور برای فلان ملت دلسوزی میکند، پل می سازد، نمی دانم راه آهن می خواهد درست کند همۀ آن حرفها یادمان میره!! که بابا پیغمبر (ص) گفت نمیتوانه دلسوز باشه، اگر ای پل می سازه برای اینکه؛ خودش از روی جان ما، از روی فکر ما، از روی احساسات ما، از روی عواطف مذهبی ما، از روی کرامت های وجودی ما، از روی شرافت ها و عزت های ربوبی ما بگذرد، خر خودش را بگذراند،
چنان که می بینید؛ به هر جا پای استعمار وا شد همین کار شد،
عاطفه آسیب دید، اخلاق آسیب دید، توکل آسیب دید، حیات به ابتذال کشیده شد، ارزشهای دینی سست شدند، این راه آهن را برای کی کشیده بود؟ برای اینکه دین رشد بکنه؟ حیات رشد بکنه؟ آدمیت رشد بکنه؟ هنر رشد بکنه؟ خلاقیت های عاطفی ناب و ولایی رشد بکنه؟ ما که ندیدیم، شما اگر دیدید برای بنده بگویید تا اعتراف کنم که بلی بوده است.
اینها علم تنِ،
دیشب خبر عجیبی پخش کردند؛ سر سفره بودم گفتند یکی از این نویسنده های داستان های کودک از سه چهار تا داستانی که تا حالا درست کرده و شکل سی دی در آورده، خلاصه او کارهایی که می فهمید می کنند مثل کارتون های تلویزیونی تا حالا بیشتر از پنصد و چند، پنصد و هفتاد و پنج میلیون و پنصد هزار دلار به جیب مبارک زده، اووو! چرا تقلید این مسئله را کردی؟ برای اینکه همۀ جوانها متوجه این نکته بشند، از فردا خیلی از جوانها می تازند به این کِست فروشی ها که ببینند چی تازه آمده، بخرند، تا عقل شان دیگر کار نکند، تا به دنبال دین به تکیه نرن، تا جوانی که استعداد علمیِ ناب دارد، قدرت تعقلِ ناب دارد به دنبال عقلیات نرود، آقا چی، کاری کن که پول ساز باشه، گرفتن فیلسوف شدی چی بدرد می خوره؟ خانه داری؟ نه، ماشین داری؟ نه، کسی جلو و دنبالت می دود؟ نه، خوب یک کاری بکن که پول در بیاوری، ماشین خوب داشته باشی، تفریحات خوب داشته باشی، فلان و بهمان و امثال اینها… . عقلِ اکثر افرادِ، عقلی که ندارند البته منظور هست، به چشم هایشانِ و به گوش هایشان، دنبال همین تبلیغات مسخره می دوند، آقا این علم نبود که این را به اینجا کشاند، این حیات نبود که این شخص را به اینجا کشاند، این مرگ بود که حیات را از او گرفت، به جای اینکه برای جوان امروز مایۀ حیات آب حیات تهیه کند، مایۀ انحراف، مایۀ سرگرمی، مایۀ مشغولیت های مسخره تهیه میکنه،
هم خودش را می کشد و نیروهای حیاتیش را برباد می دهد و هم میلیونها انسان دیگری را به این درد مصاب مکنه، علم های اهل تن حمالشان، یک مورد دو مورد نیست، صد مورد هم نیست،
فقط یک قالب داریم ما، یک کلید داریم یک معیار داریم، ببینیم این علم به درد دل دلدار جوی ما می خورد یا نه؟ عشقش را اضاف می کند یا نه؟ آتش و شعله های این عشق را تشدید می کند یا نه؟ (یک صلواتی بفرستید).
شنیده اید آن شاعر شیرین سخن دو سه بار، چهار بار شاید بیشتر کمتر عرض کرده باشم:
راست گفتی عشق خوبان آتش است
سخت می سوزاند اما دِلکش است
من کجا و ترک آن مهوش کجا
دل کجا پرهیز از این آتش کجا
از خدا خواهم که افزونش کند
دل اگر دم زد پر از خونش کند
ببینیم که؛ این عشق، این آتش محبت را شعله ور می سازد یا نمی سازد؟ اگر نبود علم تنِ و حمال میشیم، حمال بیمزد میشیم
اما علم های اهل دل، حَمالشان، او اول اَحمال میشه تا شخص به حمالی بکشانه، علم اهل دل؛ حمالشان میشه، عالم را، دلداده را به شانۀ خود، به سینۀ خود میگیره از یک مرحلۀ حیات به مرحلۀ دیگر از حیات می کشانه و مرتفعش می سازه، کار عقل اینه، این مرتبۀ معمولیشِ.
حیات برای آن بوجود آمده است؛
تا بینش، اشراق، کشف، مشاهده، شایستگی هایش را به نمایش بگذاره، به جلوه بگذاره، مَلَک را ببیند و با زبان خودش با خودش صحبت کند، فرشته را بشناسد و عالمش را هم بشناسد و با زبان خودش، خود اون فرشته با فرشته صحبت بکنه و این کار اشراقِ، کار دلِ، با زبان این برگ با این برگ صحبت می کند، با زبان این پرده با این پرده صحبت میکنه، حرف همدیگر را می فهمند، راز یکدیگر را درک می کنند، حیات برای این آفریده نشده تا ببینند؛ برای معده چه مفیدِ؟ برای این ساخته نشده که صدها انسانِ، صدها دانشگاهِ، به ابتذال بکشانید تا این کارخانه ها و استادها و شاگردها وسیله هائی تهیه کنند که شهوتت اضافه بشه، اِی!!! گاو و خر گاه گاهی شهوت می رانند، برای انسان ننگ است که بیاید ساختمان درست کنه که درینجا وسایلِ تیز شدن شهوت درست میشه این علم؟ این انسانیت؟ اصلاً خجالت بدِ در اینجا؟ یا اگر به چنگ آمد آدم خودشِ بُکُشه، از خجالت کشیدن، شرم داره،
حسین (ع) میگه:
تو به بینشی برسی، به کشفی برسی، به اشراقی برسی که ذره ذرۀ وجود با تو صحبت کنند،
این میگه: بابا این حرفها را ول کن، بیا از این قرص های قوة باه بخور که نیرو بگیری، ای وای، ای وای
حسین (ع) می گوید:
حیاتت را چنان رشد بده که به جایی که می نشینی حتی تلویزیون معمولی را نگاه می کنی، نه او فیلم های مبتذل را، با فرشتگان هم، هم صحبت باشی،
اینها میگند:
بیاییم این سی دی هایی که تازه وارد شده از اینها نگاه کنیم، عجب چیزهای تازه ئی، عجب هنرنمائی های تازه ای میکنن، میدانید که چه خبرِ!،
حیات برای رشد عقلِ، تا عقل هنرنمایی هایش را به نمایش بگذارد و بینش و اشراق شایستگی هایش را و اخلاق، ارزشهایش را و در نهایت خدا خودش را
لَا یَسَعُنِی أرْضِی وَلا سَمائِی وَلکِنْ یَسَعُنِی قَلْب عَبْدِیَ الْمُؤْمِنِ
یعنی چی؟ یعنی من در هیچ آیینه ائی نمی گنجم، در هیچ آیینه ائی نمی توانید مرا به آن نیکویی و زیبایی دریابید که در انسان مؤمن، در آیینۀ قلب انسان مؤمن.
منتها ما همۀ اینها را ندیده می گیریم، طبیعیِ که اگر انسان به خودش دلش بسوزه، به همۀ این موارد میرسه.
با این حساب بنده (خوب دقت کنید) فقط کسیست که با خدا آشنایی عمیق داشته باشد، نه با معده اش، نه با خاک، آنچه از خاک بر می آید،
اگر می خواهد به ارزشِ وجودی خودش پی ببرد و ارزشِ وجودی خودش را بالا ببرد، آن هم در نظام کُونی، نه در نظام های وهمی، بایستی آنچه را عمق می بخشد، این آشنایی و این پیوند باشد،
مولانا خوب حرفی زده میگه:
قیمت همیان و کیسه از زر است
(اگر به داخل همیان یا کیسه ئی زر نباشه، آن کیسه چی ارزشی دارد)
قیمت هِمیان و کیسه از زر است
بی ز زر همیان و کیسه حق است
بعد مثالهای دیگری میاره، حتی به انسان؛
بدن ما یک کیسه هست، یک همیان است، یک گونی هست که درین یک زری باید وجود داشته باشد اگر نداشته باشد، این کیسه، از کیسۀ الاغ فرقی ندارد.
اینکه در قرآن میگه:
أُولَئِكَ كَالْأَنْعَامِ
مثل حیوانات هستند، بعد بعضی جاها میگه، نه بل هم اضلّ از اونها هم بدترن، برای اینِ که درین همیان، اون زر ربانی وجود ندارد، درین کیسۀ عنصری اون گوهر ربوبی پنهان نشده است
همچنانکه قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را میتون
اگر بدون اون بر و میوه، به اون نورانیت، انسان زنده می بود تو به کافر با حکم مرده برخورد می کردی و میگفتی که اینها مرده هستند؟ اگر هم دست دادی، باید هم دستت ببری تطهیر کنی، حتی از مسلمان قبل از غسل، بعد از غسل را نمیگیم، وقتی روح از تن مفارغت میکنه و دست به تن مماس پیدا میکند، چی کار باید کرد؟ غسل باید کرد، چرا؟ اون گوهر در این کیسه نیست، همین که غسلش دادی به نحو دیگری باز میگرده، چرا؟ اسراری داره حالا بگذریم.
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت (دقت کنید اینجا خیلی زیبایِ)
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آنکه دیده دوست است
گر چون که دید دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
این ارتباط باید عمیق ترین ارتباط باشه، نمیگیم هیچ ارتباط دیگری نباشد، ارتباط با خدا، پیوند با خدا، انسِ با حق، عالی ترین و عمیق ترین پیوند بین بنده و حق باید باشه،
حدیث داریم حضرت علی (ع) می فرمایند:
لا حیات الا بدین و لا موت الا بجهود الیقین
از امام صادق (ع) می پرسند:
آیا انسان میتانه عاشق خدا باشه؟ آیا عشق با دین هماهنگی داره؟
حضرت می فرمایند:
مگر دین غیر از عشق، چیز دیگری هم هست؟ عشق همان دین است و دین همان عشق است، چیز دیگری نیست،
لا حیات الا بدین و لا موت الا به جهود الیقین
جز در پرتو این پیوند و این الفت حیاتی معنا نداره و جز با از میان رفتن این یقین موت دیگری معنا نداره، موت همینِ که یقین را از دست میدیم، به این ارتباط، به این وجود، به این زمینه ها.
خوب طبیعی هست که در فرهنگ مقابل همه چیز برعکسِ؛
حیات چیز دیگری هست، یک موجودِ خاکی، از خاک برآمده است و بر خاک [نامفهوم] نه از گوهر ربانی در او خبری هست، نه از عشق الهی خبری هست، نه از ارزشهای عقلانی خبری هست، نه از شایستگی های اخلاقی خبری هست، از خاک بر آمده است چند روزی بعد، بر باد می رود.
و در این فرهنگ (خوب دقت کنید) در فرهنگ یزیدی:
که فرهنگی جاری هست، ختم نشده، بعضی وقتها رشدش بیشتر میشه از دوران یزید،
در فرهنگ یزیدی زنده کسیست که؛
در عیش زندگی کند، شاد باشد، شادی حیوانی، ولو که عقل زایل گردد، چنانکه می بینیم، میره به کارخانه، جان میکنه، شب بیداری میکشه، زحمت میکشه، عرق میریزه، پول پیدا میکنه، میره شراب میخره، خردش را زایل میکنه تا شاد باشه، و من چیز بسیار بدی شنیدم و آن اینکه متأسفانه در بین بچه مسلمانها هم، حالا اگر نه همیشه، گاه گاهی از این بلاهت فکری و عملی بروز می کند، اینها هم میرند جان میکنند عرق می ریزند، خستگی، شب بیداری می کشند بعد پول را می برند به چیزی می دهند که عقل شان را زایل کند، چون زایل شد مستی به ایشان دست می دهد و خوشی، خوشی چی؟ آیا این خوشی مثل او خوشحالی اون بزغاله ئی هست کنار مادرش جست و خیز میزنه؟ نه، والله نه، براینکه اون خوشی، خوشی طبیعی هست، ای خوشی، خوشی ضد طبیعی هست، عقلش را زایل میکنه، درین بعضی ازین فیلم های مبتذل، در واقع شعور را ذبح کردنِ، اون هم به دست خود انسان عقلش را آدم میاره، کنار اون دستگاه میگره سر مییره، بعد میشینه به خنده کردن.
در فرهنگ یزیدی:
میگه: فقط شاد باش حالا عقل داشتی داشتی، ایمان داشتی داشتی، طهارت داشتی نداشتی، همه چیز بی خودِ، فقط یک چیز خوبِ و اون خیلی عالیِ، اوکه شاد باشی، و غرقه شدن در خوشی ها؛
خوشی هایی که حتی عرض کردم ضد طبیعی و پایین تر از مادی،
(وقت گذشت بنده هم بیشتر مزاحم نمی شوم)
اون گونه ای از حیات است و این هم گونه ئی از حیات.
و امام حسین (ع) قیام کرد تا دیدگاه انسانها را نسبت به حیات اصلاح کند، چشم انداز خیلی ها به بلاهت کشیده شده بود، برخاست که اصلاحش کنه، تا به ما و به همۀ انسانها و به همۀ تاریخ بفهماند؛ که غیر از اون حیاتی که یزیدیان می گویند، حیات دیگری هم هست و وجود دارد.
تا دوست مان را آماده می کنیم چند کلمه ئی بنده از یک عزیزی یاد میکنم، کمتر در مورد بزرگواری و عظمت وجودی لیلا (س) صحبت شده.
ابوالفرج اگر یادم نرفته باشه چون خیلی کهنه شده در ذهنم، یا مستقیماً خودش می گوید یا [نامفهوم] ساخته، نقل می کند که:
در کنار عمر بن خطاب بودم، مردی آمد از شام از اهالی شام، خلیفه پرسید که: که هستی و چه می خواهی؟ گفت مردی نصرانیم، اسم من عِمرءُ القیس است، آمده ام که مسلمان بشوم، آداب به من بیاموز تا اسلام بیاورم، طبق معمول تعارفات صورت میگیره و مرد، مسلمان میشه، در برگشت فقط امیر (ع) را میبینه بین راه، حضرت خودش را به این مرد به عمر القیس معرفی میکنه، (خوب دقت کنین اسراری نهفته است)، حضرت امیر (ع) هست، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) در کنارش روانند، علی (ع) می آید جلوی این مرد را می گیرد در حالیکه علی الظاهر نمی شناسخته، او از شام امده، این اینجا، می گوید: من علیم (ع)، داماد پیامبرم (ص)، شوهر فاطمه ام (س)، این پسرم حسین (ع) است و این پسرم حسن (ع) است، خیلی تمایل دارم با تو پیوند خویشی ببندم، چه خبرهایی بوده؟ کدام علم بوده؟ که به علی (ع) می گفته است: این دختری دارد لیلا (س) نام و این شایستگی دارد که همسر حسین (ع) تو بشود تا از او اعجوبه هایی به وجود بیاید که تاریخ را متوحل می سازد، مرد تحقیقاتی کرده بوده، که پیغمبر (ص) کیِ؟ خلفایش کی هستند، تا این داستان را متوجه میشه؛ میگه: سه دختر دارم یکی را به تو می دهم، یکی را به حسن (ع)، می دهم یکی را به حسین (ع) می دهم، خودش را نمیتوانه تحمل کنه، رها میکنه، کلاً هستیش می ریزه به پای این بزرگواران،
به هر حال در همان روز لیلا (س) را عصرِ همان روز، لیلا (س) را به نکاح آقا امام حسین (ع) در میاورن، لیلا (س) شخصیت برازنده ئی داشته، بسیار برازنده بوده، تربیت خوبی داشته، نصرانی بوده ولی تربیت خوبی داشته و وقتی درین مکتب وارد می شود، او حیاتی که باید پیدا کند، پیدا می کند، به اون حیاتی که باید برسد، می رسد، من در چند کتاب حتی در یکی از کتابهایی که یکی از محققین تاریخ نوشته بود، ای شعر امام حسین (ع) را دربارۀ لیلا (س) خوانده ام، عجیبِ این زن تا کجا رشد کرده بوده؟ تا کجا از خود شایستگی و بزرگواری نشان داده بوده
که امام حسین (ع) می فرماید:
لَعَمْرُک اِنِّنی لَاُحِبُّ داراً تَحُلُّ بها سکینةُ والربابُ
اُحبِّهما وَ اَبْدُلُ جُلَّ مالی وَ لَیْسَ لِعتابٍ عندی عِتابُ
به جانت سوگند ای شنونده، ای مخاطب من، که من آن خانه ای را دوست دارم که در آن رباب و سکینه است، نمیگه: سکینه (س) را دوست دارم، میگه: آن خانه را هم دوست دارم، نمی گوید رباب ( س) را دوست دارم، میگه: آن خانه ئی را لَاُحِبُّ داراً آن خانه ای را عشق می ورزم که در آن سکینه (س) هست و رباب (س) است، اینگونه حیات را در خودش متجلی ساخت، جوان بوده آخر دورۀ عُمر بوده، چون بعد از واقعۀ کربلا رباب (س) آمد به مدینه، خیلی ها تلاش کردند برای اینکه همین وضعیت روانیش را بهم بزنند از او خواستگاری کردند، رباب هرگز به زیر سقف نمی نشست و یک سال هم بیشتر مقاومت نکرد.
الا لعنة الله علی القوم الظالمین.
اعوذ بالله سمیع العلیم من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین الحمد الله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی الولا ان هدانا الله ثم صلاة و سلام علی خیره خلقه و اشرف بریاته الذی سمی فی السماء بأحمد و فی الارضین و بأبالقاسم مصطفی محمد (ص) صلوات الله و سلامه علیه و علی ابن عمه سید الموحدین امام العارفین علی ابن ابی طالب و اولاده المنتجبین.
اما بعد قال الحسین (ع):
انی لَم أَخرُج أَشِراً وَ لابَطراً وَ لامُفسِداً وَ لاظالِماً و اِنَّما خَرَجتُ لِطَلَبِ الإصلاحِ فِی امّه جدّی.
عرایضی پیرامون هدف امام حسین (ع)، در رابطه به اصلاح امت جدش هم مقدمتاً و هم به شکل ذیل مقدمه موردی تقدیم گردید. امروز تلاش خواهم کرد تا دو مورد دیگر را در رابطۀ با انسانِ مورد نظر حسین (ع) و انسانِ مورد نظرِ فرهنگ و مکتب مقابلش مورد توجه قرار بگیرد تا بدانیم که مراد از اصلاح چه بوده است؟ آیا میخواسته است اصلاحات عرضی به وجود بیاورد؟ یا اصلاحات دامی؟ دامها را میخواسته است اصلاح کند؟ بذرها را میخواسته است اصلاح کند؟ زمینها را میخواسته اصلاح کند؟
یا نقضها؟ و فعلها؟ و انسانها؟
در فرهنگ مورد باور امام حسین (ع) دیروز عرض کردیم که:
انسان میتواند به مقام فنا نائل آید اگر انسان به این مقام دست یافت،
چنان که انسان کامل از اول دست یافته بوده است
به طبع او و به رهبریت او و به پیشنهاد او سایر انسانها تا بتوانند خودش را به این مرتبه برسانند، میتوانند مظهر اسم اعظم الهی قرار گیرند.
ماها یا حداقل عده ئی از ماها در رابطۀ با اسم اعظم چیزهایی شنیدیم، بحث اینجا نه او شنیدگیهایی هست که ما از عمو و دایی و خاله و بی بی شنیدیم، یک کسی به اسم اعظم داشته باشد چی کار میکنه و فلان میکنه ولی اینطوری نیست.
اسم اعظم چیزی نیست که داشتنی بوده باشد
یعنی اینطوری نیست که شخصی باشد، یک مدتی اسم اعظم نداشته باشد بعد یک وقتی هم بیاین برایش یاد بدند ولی صاحب اسم اعظم به شه، همچین چیزهایی نیست، اینها خرافههایی هست که در همانطور که در سایر زمینهها وارد درین رابطه هم وارد شده.
اصل مسئلۀ بودن است.
این شخص تمام صفاتِ الهی در این کینونت پیدا میکنه
اگر خدا عالم است، این شخص به علم بدل میشود
اگر خداوند حلیم است این هم به حلم بدل میشود
شخص به چیز دیگری به این صفات متصف میشه یا بگیم به این صفات بدل میشه. «تخلقوا به اخلاق الله» که گفتن برای همین هست که اون خلقها در ما مَلکه بشود،
اون هم تا جایی که ما نتوانیم اون خلق را از خود برانیم، یا به عملی بپردازیم که خلاف حکم آن خلق یا صفتِ،
صفتِ آتش، سوزانیدنِ، نمیتاند چیزی را سرد بکند،
صفت برف هم سر کردن، نمیتواند چیزی را بسوزاند،
کسی که عالم شد نمیتواند خلاف حکم علمش عمل به کنه، آنی که میداند دروغ است و شخصِ وجودش، حقیقتِ وجودش به این فهم بدل شد که دروغ بد است نه اینکه دروغ نمیگوید، نه، نمیتواند دروغ بگوید،
آنی که به عشق بدل شد، نمیتواند به جنگ بدل شود، به ستیز بدل شود، به عداوت بدل شود، نمیتواند.
درین فرهنگ پیامبران همه آمدند همین را بگویند:
آقا
تَخَلُق به اخلاق الله،
تَخَلُق به اخلاق رَبانیین،
تا جان شما به چیز دیگری بدل شود، تا حقیقت وجودی شما به یک چیز عالیتری بدل شود و می گوییم کسی که جانش به علم بدل شد نمیتواند جهل در او راه داشته باشد، آنی که حقیقتِ وجودیش به این بدل شد به این فهم که دروغ زشت است، خیانت زشت است، دیگر خیانت کرده نمیتواند، این دستش هم به علم بدل شده چون دیگر این دست خیانت نمیکند،
دیروز هم گفتیم دستی که دست خدا بشود کار غیر خدایی نمیکند.
به هر حال،
اگر چنین شد:
(خوب دقت کنید که طبعاتش بسیار زیبا هست)
در ضمن کلیدی هم هست:
یک وقتی بعضیها خیالاتی میشند، خیال میکنند طاووس علیین شدند، نه اینطوری نیست، بلی من مسلمانم مؤمن پنج وقت نمازی هستم، بله ولی ما پنج دفعه حج رفتیم بله! خوب کو آثارش؟
اگر آثار در تو تحقق پیدا کرده هست: عالی شدی، اگر آثارش در تو تحقق کرده است، [نامفهوم] شکوفا شده است، مصلی شده ئی، نمازخوان شده ئی، آگه نه آثار نماز تجلی پیدا نکرده است، در تو ظهور پیدا نکرده است، تو نمازخوان نیستی،
کو نماز؟ آقا من عطر زدم کو بویش؟ عطرهای ما بو نداره آه! پس بگو نزدم دیگه، خوب اگر بو نداره، خودت را زحمت دادی، اشتباه کردی، خوب چیزی که تأثیری نداره، بویی هم نداره، بی خود چرا وقتت را ضایع کردی؟ نماز خواندم، خوب کو اثرش؟ کلاً نما ما اثر نداره، خوب نخوان نماز خودتم خسته نکن، نماز را هم بدنام نکن،
بگذار آنی هست بخواند تا جانش به نماز بدل شود، تا جانش به حج بدل شود،
ای عزیز: ما و شما زیاد میریم روی مزارها، تابلوهای زیادی هم هست روی بعضی از سنگهای اطراف قبور هم میکنند،
السلام علی اهل لا الله الا الله من لا الله الا الله یا اهل لا الله الا الله بهحق لا الله الا الله کیف وجده قول لا الله الا الله من لا الله الا الله یا لا الله الا الله،
این شوخی که نیست، این چی اینها؟ چی خبرِ؟ بپرسین بگین برای چی اینها؟ چیِ اینها؟
اون بزرگ گفت ای عزیز:
تو چه دانی که لا الله الا الله چه باشد؟
لا الله الا الله گفتن دیگر باشد،
لا الله الا الله بودن دیگر باشد.
به هر حال،
انسانِ مورد تفکرِ حسین (ع) که گمشدۀ حسین (ع) است و حسین (ع) برایش قیام کرده و این همه سرمایه گذاری کرده، آینه، به دنبالِ اینِ.
آنی که پیامبر (ص) برایش مبعوث شده اینِ:
میخواهد این انسان را به علم تبدیل کند،
به عشق تبدیل کند،
به اخلاص تبدیل کند،
به طهارت تبدیل کند،
به روحانیت تبدیل کند،
به درستی تبدیل کند،
به خلاقیت تبدیل کند،
نه به گاو و خر و گوسفند و یک موجود بار خوری که چهار تا دستک دارد دو تا هم سوراخ.
اگر چنین شد و حرکت کرد درین مسیر، در مسیری که تدوینش را حسین (ع) و جدش (ص) به عهده گرفتند و این محضریت را تا حدودی پیدا کرد
چند تا پیامد دارد که در خود، افرادی که در خط حسین (ع) هستند، چه زنده چه مرده ما میبینیم؛
یک:
منبعِ فیوضات لاهوتی میشوند اینها، این انسان، چشمه ئی میشود که از این چشمه ارزشهای لاهوتی میجوشد،
هر موجودی در حد سعۀ وجودی خودش فیضهایی میدهد،
زمین میبینیم چیزهایی از جنس خودش میده، آسمان هم چیزهایی از جنس خودش میده،
بعضی انسانها را نگاه کنید:
کنارش می شینیم، تا می شینیم میگه: حال شما خوبِ؟ وضع بازار چطورِ؟ مسئله درآمد، خوبِ الحمد الله،
بعضی انسانها میگیم بیا بریم فلان جا جلسهای مفاهیم و خوبی تقسیم میکنند، توزیع میکنند، میگه: شصت و چهار هم هست؟،
بعضی موجودات، مثلاً گاو را نگاه کنید شیر میدهد، زمین علوفه میده و مواد خوراکی دیگر میده،
از به انسانها بیاییم؛
بعضی انسانها به یکدیگرشان زور میدهند، زور؛ یزید به ابن سعد زور داد گفت برو این زور، حسین (ع) را بکش.
خدا به موسی (ع) نور داد؛ گفت بگیر این نور، برو به فرعون بگو از کثافت بیرون آی ما تو را هم دوست داریم بیا به نور،
اگر به آقای بوش متوصل بشیم؛ برای ما کُرور میدهد، چیز دیگری نداره، چی داره آقای بوش؟ آیا عدالت داره؟ آیا طهارت داره؟ او یکی دیگه که قبلش بود که دنیا را به گندیدگی آلوده ساخت، رسواییش عالَم ورداشت،
اگر به یک موحد گوشه نشینی در یکی از گوشههای مساجد یا تَکایا نزدیک بشویم بگوییم یک چیزی بگو: یک حدیثی را برای شما تحویل میده میگه:
مرد شجاع، انسان شجاع آنست،
قال علی (ع):
(حال اگر عربیش هم را یاد نداشته باشم، میگه)
انسان شجاع آنِ که بر نفسِ خویش، بر خشمِ خویش غلبه کنه.
جالب ایِ که: (یک صلواتی بفرستید، مه گلویم تازه نشد، شما یک صلوات …) ای دو سه شب در تلویزیون میگن که، در فلان جا چند نفر از سربازا را گرفتند که اینها نمیدانم یک کتابی دزدی بوده یا کتابی دزدی کرده از عراق یا تفنگچه ئی دزدی کرده، اینها را گرفتند و به دست عدالت سپردند، گفتم عجب عدالتیِ که بوش به او گُندگی آمده کل عراق را دزدیده برایش هیچکس چیزی نمیگه، ای بندۀ خدا یک تفنگچه ئی دزدیده میبرند به زندان، عجب دنیای خریتیِ، حالا بندۀ خدا یک تفنگچه ئی دزدیده، یک کتابی، خوب این را می گیرین، طمطراق هم میکنن، تلویزیون هم نشان میدن، بله این را به عنوانِ، این آمده آقای بوش کل عراق را دزدیده بهش هیچ چیز نمیگن، تازه میگه ما سه پشته هم باید از ما باشه، این تور نیست که تنها به نسل ما باشه، نسل من هم باشه، پسر من هم باشه، پسر دیگه هم باشد،
اینها هم منابعی هستند که از آنها یک چیزی تراوش میکند، یک چیزهایی به دیگران میدهند، چی میدن؟ ستم،
بی عدالتی،
شهوت،
زور حیوانی،
مرگ،
مرگ، چقدر مرگ به عراق دادند؟،
ویرانی، تنها به اونجا نیست، نصف مملکتِ ما و شما را روسها خراب کردن، نصف بیشتری هفتاد درصدش،
چی دارن اینها؟
چه پیامی غیر از پیام مرگ دارند؟
چه فیضی جز مرگ، ویرانی، ستم، شک، بی اعتمادی، عداوت، کینه و نفرت از اینها میجوشد؟، اینها هم دارند چیزهایی
ولی
انسان وقتی به کمال رسید:
به دیگران خرد میبخشد،
به دیگران پاکی القاء میکند،
به دیگران بصیرت هدیه میدهد،
به دیگران عرفان انفاق میکند،
به دیگران آزادگی القاء میکند،
ایثار و از خود گذری القاء میکند و میبخشد و میدهد.
حسین (ع) در سال شصت و یک هجری کشته شد تا الآن از حسین (ع) جز فیض لاهوتی به مردم چی رسید؟
این تازه مرده، از مرگش صحبت میکنیم، از کشته شدنش،
از قتلش جز فیوضات لاهوتی به انسان چه رسیده؟ جز تأکید بر آزادگی، بر پاکی، بر درستی، بر خردمندی، بر بصیرت، بر معرفت، بر اشراق، چه رسیده؟ این یک مورد.
این انسان میتواند در تکوینیات تصرف ولایی داشته باشد،
این گل به فرمانش میشود، این آهن هم به فرمانش میشود، نه از این نوع که فرمان آهن از سنگ بشود، بیاورد ماشین به سازه، بعد با سود مضاعفی به دیگران بفروشه، بر سود خویش و بر مصرف دیگران بیفزایه و خوشحال به شه، این را نمیگن تصرف، این تصرف مادی هست، تصرف استثماری هست، تصرف دشمنانِ هست، همۀ این تلاشها را میکنه، کارخانهها را به راه می اندازه، از این کارخانهها تولیداتی ارائه میدهد برای چی؟ برای اینکه من در اختیار او باشم و سرمایههای من در چنگالش باشه،
این تصرف ولایی نیست،
تصرف ولایی اینست که؛
خودش را هم آزاد میکنه،
دیگران را هم آزاد میکنه،
از دام پول و ثروت آزاد میکند، حتی از دام خوردن آزاد میکند، از دام شهرت آزاد میکند، از دام ریاست آزاد میکند، از دام همه چیز آزاد می کنه، ممیگه آقا جان، تو یکجا باید تابع باشی، دیگه همه جا باید آقا باشی،
همه چیز باید به فرمان تو باشند اما تو فقط به فرمان یکی باشی،
تو یک کسی، هر انسانی یک تک، یک آقا بیشتر نباید داشته باشی،
در فرهنگ یزیدی،
انسان، بر معدۀ خودش و بر دهان خودش و بر دست خودش تصرف نداره وقتی به یک لقمۀ چرب رسید دو برابر می خوره، وقتی غذایی همچین بی رنگ و رویی … همچین با بی میلی دست تشریف میآورند به سوی سفره.
عارفی؛
(خوب دقت کنید که تصرفات چگونه؟ چگونه آزاد می سازه،)
عارفی با خلیفهاش، با شاگردش، با جانشینش، منتها نه از او جانشینی که زودتر مرشد به مره و ای به جایش بشینه، نه! هی دعا می کنه که خداوند بر بقای عمرش بیفزاید، جوانِ ولی بصیرتِ پیران دارد،
عارفی با خلیفهاش به تفرج رفته بودند، پس از گشتی عارف گفت: پسرم فلان دختر را به حبالۀ نکاحت درآورم، گفت که شیخا آن به مرض برص گرفتار است، گفتا چون تو بگویی ما برس را گوییم که از اینجا برو، جوان یا خلیفه به قول خود من، تحملی کرد گفت شیخا دلم نمیآید تا میهمان را از میزبانش جدا کنم، بهتر آنکه میهمان آزار نگردد،
فهمیدند دوستان که یعنی چی؟
شیخ میگه: فلان دختر را برای تو میگیریم خیلی خوشکلِ، خیلی خوب، فلان و بهمانِ، میگه که فقط مرض پیسی داره، میگه چون تو بگیری به پیسی میگیم برو، تصرف داریم و اینطوری نیست اون وقتی میگه، این مرض بتانه بمانه، نه میره، تمام. دیگه این مسائلِ معجزات را شما شنیدید زیاد، کار مهمی هم نیست نزد اولیاء الله، خیلی ساده همانطور که گفتم: گفت تو چون او را حبالۀ نکاحت در آوری، برس را گوییم برو، هی مثل ایکه به بچۀ خود بگیم برو، بیرون شو، آن هم بیرون میشه، این جوان چی میگه؟ دید و بینش توحیدی این جوان عذب ولی عارف به کجا رسیده؟ میگه این برس از جانب حقِ، این شخص بندۀ حقِ، در تصرف حقِ، آن را حق میهمان این ساخته، مریضی را میهمان صاحب مرض ساخته، من دلم نمیآید که این میهمان را از این پایگاه الهی بیرونش کنم تا من به هوسی برسم، آنها اینطوری تصرف میکنند،
(خوب دقت کنید تصرف اینجا، خوب دقت کنید) بعد فکر نکنین مسئله آینه که این میتواند این برس را از بین ببرد، نه این قسمتی از تصرفشِ، این جان این جوان را به چه بدل کرده؟ اینِ!، جان این شاگرد را به چه بدل کرده؟
به توحید محض، هیچی نمیخواه، جایی که پای توحید میشه، جایِ ارادۀ خدا میشه، به جایِ ارادۀ خودش محو، تمام، نمیخواه که میهمان آزار به بینه، ولو که میهمان بِرَسِ، خوب از اینجا بیرونشه باید یک جای دیگری که بره و از روی زمین ور نمی افته، کجا بِره؟ حداقل من نمیخواهم که این مهمان آزار ببیند، این انسان به کجا رسیده؟.
موجودات به فرمانش میشند،
درین ها تصرفِ ولائی و نورانی میکنه،
به اینها حیات میده،
به اینها شعوری والا میبخشد،
به اینها جانی قدسی میدهد،
به اینها آزادگی هدیه میکند.
قدرتهای یزیدی هم میبخشند اما چی میبخشند؟ به ابن سعد میگوید گندم ری را به تو میبخشیم، برای ترکی گفتند افغانستان را به تو میبخشیم.
شما در مزدورای که قدرتهای بزرگ نگاه کنید؛ هر کس، (باز هم ما که دگه، شما را، بیشتر شما میفهمید، وقتی ما جایزه میگذاریم، جایزۀ ما کوچیک نیست)، هر کس تانست بین مزدورهای سیاست بازهای دنیا حتی مزدوران دولتِ ایران، یک دانه عاقل و وارسته و طاهر پیدا کنه، یک ساعت سیصد هزار تومانی جایزه داره، این هم عاقل باشد، هم طاهر و وارسته باشه، آزاده باشه. (صلوات بفرستید)
پیغمبر (ص)، چه کسانی؟ بر چه کسانی و در چه کسانی تصرف دارد؟
به بلال حبشی، شخصیتِ، به ابوذر، به سلمان فارس که سه دین را گردش داده، مخ ادیان را درک کرده، بعد میآی، سر بر دروازۀ ولایت می گذارِ، مخِ ادیان را درک کرده! به چه بدل میشن اینها!؟
و قدرت مندان در چه تصرف دارند؟
و آنها در چه تصرف دارند؟.
انسانی که این محضریت را پیدا کرد، به سِرّ قَدَر آشنایی پیدا میکنه،
اسرار قدر را میداند، تمام اسرار قدر الهی را می دانه، چیزی از اسرار قدر بر او پوشیده نیست،
یکی از پیامدهای کسی که به اسرار قدر رسیده این هست که:
میتواند برای خودش انشاء بدن بکند،
شما شنیدین، وعاظ محترم گفتهاند:
حضرت امیر (ع) در یک شب به چهل جای دیده شده بود، از چهل جا گزارش آوردند که علی دیشب اینجا بوده، خوب حالا چی رقم بتانیم که تفسیر کنیم؟ تبیین کنیم؟ آیا این چهل جا، فقط یک جایش درست بوده سی و نه جای دیگرش خیالاتی بوده؟ آیا بدنِ مادیِ حضرت امیر، بدن عنصریش فقط در یک جا بوده ولی در سی و نه جای دیگری بدنِ مثالیش بوده که تجسم پیدا کرده بوده طول و عرضش؟ یا نه همی چهل تا، چهل تا بدن عنصری بوده اگر این چهل تا، چهل تا بدن عنصری بوده، این چی بود؟ چی شدهای؟ ای کی هست؟ بعد رُب که نمی تانه چهل تکه به شه، چون رُب بسیطِ.
یک نکته ئی را خدمت شما عرض کنم که بیایین پایین؛
به جانِ حضرت علی (ع):
آنی که پیروش به شه، اون هم میتانه، برای خودش بدن انشاء کنه. قدر خود ما را بدانیم شوخی هم نیستها، او هم میتواند به اذن الله چون در سیطرۀ ولایتِ، در حوزۀ نور ولایتِ، از خود کاری نمیکنه، به ارادۀ خود هم کاری نمیکنه، چون هوسی به او نمانده،
دیروز عرض کردیم: گوش، گوش خدا،
چشم، چشم خدا،
دست، دست خدا،
اینها را گفتم تا آن ته قضایا چون چشم و گوش و دست و پا و نطق و همۀ اینها مظاهر روحاند یکیِ، در هر منطقه ئی یک کار میکنند،
همان روح است که در چشم، عمل بصارت را انجام میده، و در گوش عمل سمع را و در دست عمل لمس و (امس) را چیز دیگری نیست.
جهازها متفاوت میشه ولی واقعیت و شخص که روح باشه، همان یکیِ واحدِ، در هر جهازی به عنوان وظیفه گر همو
ن جهاز عمل میکنه، اگر با نور ولایت یکی شدید، یکی قطره،
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید،
و وقتی به این دریا میرسه چی کار میشه؟ احکام خودش تمام میشه، احکامِ وجودیش تمام میشه، آثار وجودیش هم تمام میشه، میشه عین دریا، الآن دیگه، حکم، حکم دریایِ، هر کاری به کنه، چی به گه من کردم، دریا چی به گه من کردم یکی شده تمام شده.
اگر در ولایت ما توانستیم:
اولاً در خط باشیم بر مبنای این درسهای متنوع قبلی که هرگز از خط اعوجاج به ما دست ندهد، در خط باشیم و الی الله باشیم، لازم نیست ما معصوم بگردیم تا بتونیم انشاء بدن کنیم، ما در پرتو همان نور قرار میگیریم و میتانیم برای خودمان انشاء بدن بکنیم.
یک مورد را ذکر میکنم نه در رابطۀ با معصومین بلکه در رابطۀ با پیروان معصومین:
گاهی شده است شما یا خود یا از دیگری شنیدید که: مثلاً گفته ما امسال مکه بودیم، این آقا را مکه دیدیم یا به او حرفم زدیم یا یک سلامی هم دادیم رد شدیم یا فقط گفتیم کجا؟ گفته فلان جا، اشاره کرده فلان جا بعد از آن میبینیم همدیگر را، این شخصی که میگوید خاطرش جمعِ که واقعاً با همان چشمِ عنصریِ سر این جسم عنصری را دیده در اونجا و به این آقا هم اعتقاد دارد که انسانی ست واقعاً وارسته، هر چی هم تلاش کرده که یک عیب و نقصی در او ببیند نیافته، خاطرش جمعِ دیگه، به دوستان میگه: شما فلانی را دیدید؟ ها، کجا بود! بعضیها هم میگن بله ما هم دیدیم، بعد میآی مشهد، حال و احوال، امسال خوب بود شما هم مشرف شدید به مکه، میگه: کجا؟ میگه به مکه همدیگر دیدیم باهم یاد شمانه؟ میگه: نه آقا من نرفته بودم مکه، میگه نکنید ها، دست نیندازید ما که هم دیدیم سلام علیکی هم کردیم با هم، یا حرم حضرت معصومه (ص) دیدیم یا حرم حضرت امیر (ع) دیدیم، فکر میکنید چیِ؟ اینا خیالاتی شدند؟ نه آقا خیالاتی نشده، شخص توانسته برای خودش انشاء بدن بکند، در همو لحظه به اونجا بوده و او شخص دیگه او را دیده، با بدن عنصری هم دیده، خیالاتی هم نبودند، نه این خیالاتی بوده، نه این خیالاتی بوده،
منتها؛ (خوب دقت کنید)
به جان علی (ع) به جان حسین (ع)
تا از خود کاملاً آزاد نشی این کار را کرده نمیتانی، این لحظه ئی هم که انشاء بدن برای خود میکند؛ خودش نیست، اون دیگریِ که انشاء بدن میکنه، این طوری هم نیست ای واقعاً اون لحظه در مشهد نبوده باشه، نخیر، این جسم همین جایِ، این کار خودش را هم میکنه، اون جسم هم اونجایِ کار خودش میکنه، این گمشدۀ حسینِ.
یزیدیان آمدند این انسان را از دید انداختند، یک موجودی که عفنی، هوس باره ئی، مسخره ئی، قدرت پرستی، نفس پرستی، شهوت پرستی
را به جایش میخواهند بنشانند و بنشاندند
و تلاش میکنند که حتی همین موجود را از آنچه هست پایینترش به یارند، صد کیلو قدرت داره، تشویقش میکنند که تو باید سیصد کیلو داشته باشی، صد کیلو شهرت داره، تشویقش میکنند باید هفتصد تا به شه، آقا این هر چه توای را تشویق میکنی بدتر میشه، فکر تو ذلیلتر و پستتر و پلیدتر، وابستهتر، اسیرتر، حقیرترش میسازی،
آقایی که افغانستان از تویِ وقتی پاکستان را بگیری و تشویق کنند هند هم بگیر، او وابستگیت زیادتر میشه، پلیدی وجودیت زیادترِ، تو خیال کردی که اینجا یک خبرهاییِ، خبرها به جای دیگریِ،
خبرها آنجا هست که ملکوت اشیاء، در دست ولایی تو باشد،
شاید بعضی از جوانها خواسته باشند شهنامه را بخوانند البته شهنامه بر مبنای بینشها و اندیشههای ماقبل الاسلام قسمت عمدهاش، بخصوص او جاهایی که رستم کارهای عجیب می کنه، تقریباً کارهای خارق العاده می کنه، بر مبنای اون بینشها که خوب سابقه داشته، از آدم سابقه داشته تا خاتم طراحی شده، بیان شده ولی نگاه کنین؛ رستم با یک حرکات بسیار ساده ئی یک شاه را کنار می زنه، یک شاه دیگر به جایش می گذاره، که اگر بخواهیم با دو دو چهار میشه و ای تعداد اساطیر این را در نظر بگیریم و از اون را، تعداد افراد این را، طرفدارهای اون را، طرفداران را، اصلاً میبینیم با هم جور در نمیاد، یک رمز اینجا هست، رستم در اینجا رمزِ، سمبولِ، سمبول کسی که از پشت تصرف ولایی داره، هر شاهی را که نخواست اینطوری میکند، اسباب و وسایل درست میشه شاه را کنار میگذارند، او دنبال اسباب هم نمی گرده چون دنبال مسبب نگاه میکنه ها.
دیروز هم عرض کردیم:
إذا دَعَانِي أَجَبْتُهُ وَ إذا سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ
انسانی که به این مقام رسیده، دون شأنشِ که به وسائل و ابزار توجه کنه، چی به رسه به که به آنها استفاده به کنه، میبیند و میداند که خوب باید که باشد، که نباشد،
اِرادِهش تا میگوید کُن، میشود فیکون. این گمشدۀ حسینِ.
بنده میخواستم یک نظر دیگر را هم به عرض دوستان برسانم که وقت گذشت.
بریم به کربلا ببینیم اونجا چه خبرِ؟
این همه درس داده، این همه هنرنمایی کرده، چی خبرِ امروز؟ به یک حساب امروز همان روزی اهست که کاروان تصمیم میگیرد که دیگر از کربلا بیرون بشود.
(اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)
موضوع را با آقا امام سجاد (ع)، بشیر در میان میگذارد، مه آقا حرم در خطرِ، حتی بچهها، نه به سایه مینشینند، نه آب مینوشند، بزرگان میتوانند تحمل کنند اما اگر بچهها بیش از این، تعمل کنیم و تعلل کنیم در خطرند، پس از مشوره ئی که آقا با عمۀ سادات (س) به عمل میآرن، تصمیم میگیرند که بارها را ببندند، می دانید که، اونجا کی ها کشته شدند و مردند، آنجا چه از چه عزیزانی از دست رفتهاند و آنهایی که ماندهاند چه کسانی اند، چه اعجوبههایی هستند، شاید زینب (س) بتواند مقداری تحمل کند
اما
ام لیلا چی؟
چون حرف جدی میشه، امروز یکی از بانوان، میدان داری را به دست می گیره، سکینه هست، همه را جمع می کنه، عمه بیا، لیلا بیا، ام گلثوم بیا، عمو جان بیا (صلوات الله علیهم اجمعین)، پرچم عزا امروز به دست سکینه (س) هست، یک ساعت کاروانیان را به طرف قتلگاه میبرد، سکینه جلودارِ، زجه میزنند، لابه میکنند، ناله میکنند، بر میخیزد شعر میخواند، رجز میخواند، اعلان میکند، اهل حرم، کنار نهر القمه دیگری افتاده است منتظر ماست بیاییم تا به اونجا هم سری بزنیم، چون به آنجا هم میروند، نالهها سر میزنند، گفتهها میگشایند، هر یک به طرف دیگری، نگاه میکند و درین میان سکینه (س) متوجه لیلا (س) است که نیست و اون به لیلا میگوید: قبر فرزندت علی اکبر (ع) را در آغوش گرفتی بیا برویم به کنار خیمههای نیم سوخته تا از اصغرت (ع) هم برایت نشانه ئی داده باشم.
الا لعنة الله علی القوم الظالمین.
اما بعد قال علی عبدالله الحسین (ع):
انی لَم أَخرُج أَشِراً وَ لابَطراً وَ لامُفسِداً وَ لاظالِماً و اِنَّما خَرَجتُ لِطَلَبِ الإصلاحِ فِی امّه جدّی.
در مقدمات گذشته، پیرامونِ هدف امام از قیام عرایضی مقدماتی تقدیم داشتیم.
از امروز حول چند محور از محورهای اساسی ئی که امام بر آن شد تا برای اصلاح آنها و زمینههای مربوط به آنها همۀ این مسائل و بلاها را بپذیرد، به ترقیب عرایضی تقدیم خواهیم داشت.
شاید یکی دو روزی یا بیشتر مسئلۀ برخورد با انسان در دو فرهنگ حسین (ع) ی و یزیدی مورد توجه قرار گیرد، بعد دو سه روز هم پیرامون اصلاح دنیا، موردی هم اصلاح حیات، و زمینههای دیگری هم مثل خود دین، اصلاح دین از نظر امام چه بوده و چه میخواسته است عرایضی تقدیم خواهیم داشت، منتها مسئله به گونه ئی هست که به یک منشور میماند. نه تنها در این چند محوری که شرحش به عرضتان خواهد رسید بلکه اگر در فرصتهای بعدی اگر عمری باقی بود و توفیقی نصیب گشت، محورها و ساحتهای دیگری هم اگر مورد بررسی قرار بگیرد، همه در همین منشور هست،
از هر طرف این منشور که نگاه کنیم، در درون یک نور را میبینیم شاید بتوانیم بگوییم که در واقع نور حق دیده میشود و اگر بیاوریم به جلوههای بسیار متعالی و تعینهای حیرت زای و هوشربایش چون در رابطۀ با کلام امام (ع) صحبت میکنیم، از هر طرفی که این منشور به داخلش نگاه کنیم نور حسین (ع) به چشم میخورد و لا غیر.
به هر حال، در فرهنگ حسینی صحبت از انسان به گونۀ دیگری هست، صحبت کمالات انسان هم به نحو دیگری هست، در این فرهنگ و در این باور، انسان میتواند به اثر تلاشها، تلاشهای معنوی و تکامل ِروحانی، خودش را به مقام فناءی مطلق در معشوق برساند، شاید عده ئی به گن خوب این مقام فناء، اینکه هنری نشد، ما میخواهیم به بقا برسیم نه به فناء،! بلی،
وقتی می گوییم به فناءی مطلق یعنی فنای بعد از فناء هست،
انسان گاهی به فناء میرسه، گاهی از فناءِ شهودی خودش هم برتر میرود و به فناءِ بعد از فناء میرسد که این فناء او را باقی میدارد در آنچه در او باقی شده است.
عالیترین مرتبه ئی که انسان میتواند به تصور یا به معاینۀ اشراقی و حضوری خود درکش کند:
همین هست که انسان خودش را به جایی برساند که با خدایش یکی بشود. پیامبر (ص) آمد همین پیام را به ما بدهد، قرآن نازل شد تا همین را به ما بگوید،
تو از خدایی و به سوی او بر میگردی،
پس باید،
در این مقطعی که به تو فرصت دادهاند و امکانات دادهاند، خدای گونه بشوی چون اگر خدای گونه نشدی به خدا بر نمیگردی
و این مقام یعنی اینکه:
انسان از تمامتِ ساحتها و جنبههای خلقیِ خودش فراتر میرود.
در قیام امام حسین (ع) و فرهنگی که این قیام تفسیرش را به عهده داره، حرف از اینست که: بیا بالا! نشین، با خاک و خاکیان الفت مگیر، انس نداشته باش اگر توانی داری و اگر عرضه ئی داری صرف بالا رفتن بکن اما در فرهنگ یزیدی سخن از عکسش هست، هر چه بیشتر میتوانی خودت را غرقۀ این خاکستان، خاکستان! بساز.
بالا رفتن از جنبۀ خلقی، پیدا کردن جنبۀ ربوبی را به دنبال دارد،
در جنبۀ خلقی:
انسان میخورد تا جانش و جسمیتش تقویت بشود،
در جنبۀ الهی:
میخورد، میخورد! تا الهیتش تقویت بشود، در آنجا خوردن برای جسمانیت است و در این فرهنگ و این دیدگاه، خوردن برای الهیت هست،
در فرهنگ یزیدی:
میخوریم تا جسممان چاق بشود، در
فرهنگ حسینی:
میخورند تا روحشان چاق بشود، تا عقلشان چاق بشود، تا عشقشان، اخلاصشان، ایثارشان، آزادگیشان، پاکیشان، شهامتشان، بزرگیشان، عزتشان چاق بشود نه جسمشان.
در فرهنگ یزیدی:
میخورند تا گوشتشان، میخورند تا آنچه خوردهاند (خوب دقت کنید) به گوشت، به استخوان و به نیروی شهوت بدل شود،
شهوتِ قدرت،
شهوتِ شهرت،
شهوتِ لذت،
شهوتِ ثروت،
خوردن برای تقویتِ جسم و گوشت و استخوان و شهوت است اما
در فرهنگ حسینی:
میخورند تا اشراقشان تقویت بشود،
اون میخورد تا به گوشت بدل کند تا به استخوان،
این هم میخورد تا به جان بدل کند، به خرد بدل کند، به بصیرت بدل کند، به اشراق بدل کند و به الهیت بدل کند. این امریست خیلی تجربی و علمی گاهی انسان میخورد تا شهوتش اضاف به شه، امروز در دنیا خیلی از کارخانهها را راه انداختهاند، برای چیزهایی که فقط شهوت را اضاف کنه، کارخانه راه انداختهاند، دانشگاه راه انداختهاند، در این دانشگاهها افرادی تربیت میشوند، لیسانس میگیرند، تخصص پیدا میکنند تا برن چیزهایی بسازند که شهوت را اضاف میکنه،
حسین (ع) آمده یک دانشگاه دیگری ساخته
اینها با بهترین استفاده از بهترین وسائل در بهترین مکانها در زیر سقفهای بسیار شکیل با امکانات بسیار ظریف، این همه انرژی را مصرف میکنند تا شهوت تقویت شود و شهوت تولید شود
اما او آمده در یک خاکستانی، در یک برهوتی از هیچی، میخواهد اشراق تقویت شود و بسازد می خواه، د بهشت بسازد، میخواهد بهشتی بسازد، نه که اونجا بسازد، هزار و خورده ئی سال است (میسازیم) میسازد.
در آخرین روز که: خودِ ولایت را هم و امامت را هم مورد توجه قرار خواهیم داد، خواهیم گفت که: حسین (ع) دارد میسازد،
از لحظه ئی که کربلا به پا شد، حسین (ع) داره بینش میسازه، حسین (ع) دارد بهشت میسازد، حسین (ع) دارد اشکهایی میسازد که فرشتگان مقرب به اونها حسادت میکنند و حسرت میخورند و اون چشمهایی که این اشکها را.
در آن فرهنگ: میخورند تا به شهوتش بدل کنند،
درین فرهنگ میخورند تا به محبتش بدل کنند،
در آن فرهنگ میخورند تا جسمانیتِ خودشان را و نفسانیتِ خودشان را حفظ کنند،
درین فرهنگ میخورند تا از جسمانیت رهایی پیدا کنند و از نفس آزاد به شن، میخورد تا انرژی داشته باشد، تا نیرو داشته باشد، تا این نیرو را در راه تفکرِ به حق و عشق به حق و راه حق و جهت حق و آثار حق و صفات حقانی مصرف کند اما در
آن فرهنگ هم میخورند تا چی کارش کنند؟ تا در جهت شهوت و شهرت و قدرت و مِکنت و ثروت و خاک و آهن و سیمان و این و اون مصرف کنند،
درین فرهنگ میخورند تا نفس باقی بماند و نفسانیت حاکمیتش استمرار داشته باشه،
در آن فرهنگ میخورند تا از خود به رهند،
نغمه میجوشد به لب کز جلوه ئی شادم کنید
(البته این به اون ارتباط ندارد ها! این یک مرتبۀ از این مراتب دومی هست)
نغمه میجوشد به لب کز جلوه ئی شادم
ناله میبالد به دل که از خویش آزادم کنید
در اولی خدا را میخواهد و جلوههایش را میخواهد اما اونکه برتر رفته، غنیتر شده، عمیقتر شده، میگه:
اگر مردی و اگر خدای را میخواهی، دنبال جلوه اگر بودی انانیت و انیت هنوز باقیِ چون جلوه را برای خودت میخواهی، از این هم بگذر،
ناله میبالد ز دل کز خویش آزادم کنید.
در آن فرهنگ آدم میکشند تا بوزینه بازان زنده بمانند، در دوران ما هم همینطور میبینین که میکشند تا شهوتهای مجسم زنده بماند، تا بلاهت و ابلهیِ مجسم و متبلور زنده بماند، تا جهلِ مطلقِ متجسم زنده بماند اما
در فرهنگ امام حسین (ع) میکشد تا زنده کند، هر که به دست حسین (ع) کشته شد زنده شد، هر که به دست علی (ع) کشته شد زنده شد، امر بن عبدود را علی (ع) زنده کرد که بهش گفتند:
ضربة علی یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین الی یوم القیامة
چرا؟ زندهاش کرد، بابا کشتش، سرش را از تن جدا کرد! نه آقا تو می گویی کشتش، زندهاش کرد، اگر علی (ع) او را نمیکشت، بیشتر گناه میکرد، بیشتر در شرک و الحاد باقی میماند، بر پلیدیش افزوده میشد، تا چی کارش کرد؟ آزادش کرد، احیائش کرد.
در فرهنگ یزیدی تلاش بر اینست که به ظرفیتها و امکاناتِ خیالی، اعتباری و اگر گاهی جسمانی افزوده بشود، پولش زیاد بشود بیرون از وجود، قدرتش زیاد بشود بیرون از وجود، تفنگچیهایش زیاد بشود، اسب و شترش زیاد بشود اما
در فرهنگ حسینی
صحبت از اینست که ظرفیتهای خدائیات را اضافه کن زیاده کن، ببین خدا چه ظرفیتها داره؟ چه امکاناتی داره؟ چه سرمایههایی دارد، تو از اویی باید همان سرمایهها را متبلور بسازی و اضافه بسازی و متجلی بسازی، زیادش کنی.
به هر حال،
در فرهنگ یزیدی
به خاک میافزایند و به خواب میافزایند و به خوراک میافزایند،
در فرهنگ حسینی
به روح میافزایند، به بیداری و بینایی میافزایند و به طهارت و آزادگی میافزایند.
این سرمایهها که:
وقتی انسان به فنایِ مطلقِ در حق رسید، در معبود رسید،
(خوب دقت کنید الآن شرح مشه):
شخص از خودیت و منیت و حیوانیت و بهیمیت، بیرون میآید،
ارادهاش، ارادۀ حیوانی نیست،
تفکرش، تفکر حیوانی نیست،
توهمش، توهم حیوانی نیست،
خیالش، خیال حکمی ست، حیوانی نیست،
عقلش، عقل رحمانی ست
اگر اراده میکند، هم جهت با ارادۀ خداست
اگر گامی بر میدارد همسوی با حق است و با محبت است و با قرآن است و با پیغمبر است
اگر روی بر میگرداند، باز هم هم جهت با آنهاست،
از خود نه اراده ئی دارد، نه برداشتی دارد، نه قصد و آهنگی دارد و نه فعلی دارد،
برای چی؟
برای اینکه منتظر است تا به او بگویند چنین کن تا بکند، بندهی آقا جان.
بِشرهافی (ره) جلسۀ دوستانه ئی راه انداخته بود چند تا مطرب را هم گفته بود میزدند و میرقصیدند و میکوبیدند و شراب میخوردند، امام از کوچۀ بشر رد شد، دید که سر و صدای مطربه ها و آواز خوانه ها هست، به همین، کنیز بشر هم بیرون شد، تا آقا را دید هیبت و سلامتِ این امامت این کنیز را تحت تأثیر قرار داد سلام کرد، گفتند این منزل کیست؟ گفت منزل بشر است، گفتند بشر کیست؟ بنده است یا آزاد است؟ گفت نه آقا آزاد است، بنده نیست، گفتند کاش بنده میبود، آزاد است که اینجوری دیوانگی سر کرده است و مستی سر کرده است اگر بنده میبود تسلیم امر حق بود، آزاد است که بر خدایِ خویش شوریده است. بشر، کنیز را دنبالِ چیزِ فوری فرستاده بود، یک چند دقیقه ئی معطل شد، برگشت بشر ناراحت شد، کجا بودی؟ گفت تا دربِ حیات رسیدم همچین آقایی بود، از من پرسید این خانۀ کیِ؟ گفت کدام طرف رفت؟ گفت این طرف، بشر دوان دوان آمد به دنبال آقا، چون میشناخت آقا را،
خود را انداخت به قدمهایش،
گفت آقا من که میخواهم بنده به شم،
من میخواهم به فرمان باشم،
من میخواهم از خود اراده نکنم،
من میخواهم به دنبال چیزی که نفس من میگوید نروم،
میخواهم آنی باشم که خدای را خوش میآید،
تو هم به حق من دعا کن،
من اراده کردهام اما اگر تو توجه نکنی شاید نتوانم،
آقا دعایش کردند، بشرِ ثروتمند عیاش وقتی ارادۀ نفس را گذاشت و به ارادۀ حق راه افتاد،
وقتی از خواستههای نفسانی خالی شد و به خواستههای الهی مجهز شد،
وقتی به سوی آنچه خدا میگفت رفت و به سوی آنچه نفس میگفت پشت نمود، کارش به جایی رسید که از آن لحظه که پا برهنه به دنبال امام دویده بود تا آخر عمر دیگر کفش نپوشید، بعد مشهور شد به نام بشر هافی یعنی بشر پابرهنه، در یکی از کتابهای رجالی خواندم که کار بشر در اثر توجه امام و جهاد فعل الله خودش به جایی رسیده بود که این شخص وقتی از کوچه ئی گذر میکرد و بعد از این فرد گوسفندها از این جا میآمدند بوی بشر را میفهمیدند و در این کوچهی که بوی بشر هافی بود، ادرار نمیکردند، پشکل نمیانداختند.
از خود برون شو به خدا میرسی،
موسی (ع) گفت: رب کیف اصل الیک؟
خدا چگونه خود را به تو وصل به شم؟ وصل، با تو یکی شوم، گفت: خودت را بگذار، بیا تمام.
اینکه عرض کردیم
در فرهنگ حسینی
انسان کامل میتواند به اثر سیر معنوی و سیر روحانی و تکامل روحانی به مقام فناءِ مطلق به رسه اینجایِ،
حالا حدیثی داریم فکر نکنید که شوخی هست، کار انسان به جایی میرسه که شنیدنش مژدگانی داره، دیدنش که نگو،
صلوات بلندی ختم بفرمایید.
به هر حال،
اگر به این مقام انسان برسد از جنبۀ خلقیِ خودش تهی میگردد و جنبۀ ربی پیدا میکند یک،
از سرمایهها و ظرفیتهای نفسانی و بهیمی و خلقی، تخلیه میشود، مبرا میشود و با سرمایهها و با ظرفیتهای الهی و ربانی مجهز میگردد دو،
به جاودانگی میرسد، به بی مرگی دست پیدا میکند، به جایی میرسد که عزرائیل دیگه به او کاری ندارد ها!،
شیرینترش هم بکنیم،
به جایی میرسد که به عزرائیل جانم میدهد، به خود عزرائیل، به شخص عزرائیل جان میدهد، حالا بحثش بماند هر کی گرفت نوش جانش ا.نی که نگرفت دیگه بحثش بماناد،
به بی مرگی دست پیدا می کنه،
و در یک کلام هویتی الهی پیدا میکند.
یک حدیث داریم:
پیامبر (ص) را به معراج میبرند، خدا امشب میزبان است و مهمانی عزیز دارد، همۀ آسمانها و همۀ مراتب هستی را برای پیامبر تزئین کردهاند، بهترین موجودِ عالم که حق باشد، بهترین مخلوقِ عالم را که پیامبر باشد، مهمانی کرده است، همه چیز را محیا کردهاند، آنچه پیامبر دوست دارد به او را آماده کردهاند و آنچه پیامبر را شاد میسازد نیز به او آماده کردهاند. پیامبر،
همۀ پیامبرها این خصلت را داشتند که نسبت به امت خود خیل دلسوز بودند، خیلی رؤف و مهربان بودند
اما
پیامبر ما و شما چیز دیگری بود، وقتی حالات خاص پیامبر اکرم را نسبت به امت میبینه انسان، یک حیرت عجیبی سر تا پای وجودش را بر می داره،
میزبان میداند که میهمان چه میخواهد، وقتی پای امت به میان میآید، (آقایون دقت کنید فکر نکنید نمازها، روزهها، تلاشهای عبادی، اینها کارهای ساده ئی هست، بی ارزشی هست، بی اثری هست، دیروز هم عرض کردیم بی اثر نیست، یزدیان تلاش کردند و هنوز هم تلاش میکنند تا بی ارجشان کنند، بی اثرشان جلوه بدهند)،
خطاب آمد به پیامبر اکرم یا محمد (ص):
مَا يَتَقَرَّبُ إِلَيَّ عَبْدٌ مِنْ عِبَادِي بِشَيْءٍ أَحَبَّ إِلَيَّ مِمَّا اِفْتَرَضْتُ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ إِذاً سَمْعَهُ اَلَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ اَلَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ اَلَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ اَلَّتِي يَبْطِشُ بِهَا إِنْ دَعَانِي أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ
میهمان عزیز ما تو که دلت برای امتت میسوزد مژده، مژده به خودت و به امتت، هیچ چیزی بنده ئی از بندگانم را به من نزدیک نمیکند، هیچ وسیله ئی مانند آنکه بر او فرض کردم، به اندازۀ آنچه بر آن، مسائلِ، همۀ اینها وسیله هست، نماز واجب داریم، روزۀ واجب داریم، حج واجب داریم، کارهای واجبات دیگری داریم، احترام به پدر و مادر داریم، گزاردن حقوق همدیگر داریم، اینها همه واجباتِ
و به اندازۀ ادای همین واجبات،
هیچ چیزی انسان را به حق نزدیک کرده نمیتواند،
هیچ چیزی جنبۀ وجه الربی انسان را به اندازۀ واجبات متجلی ساخته نمیتواند،
میخواهی آیینه ئی از حق بشوی؟ بله، به واجباتت عمل کن،
(صلوات بفرستید)
خیلی خوب، شاید گاهی قضا به شه، همۀ واجبات گاه عملی نشه، پس بیاییم پایینتر،
وَ إِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ
به مستحبات،
حتماً به من با این عمل کردنِ به مستحبات نزدیک میشود،
بحث قبلی ما این بود که:
انسان به آیینۀ حق بدل میشود، هویت الهی پیدا میکند،
اینجا خود خدا پیغمبر مژده میدهد
وَ إِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ
با نافلهها، با نفل، با استحبابیها، با زمینههای مستحبی به من نزدیک میشود، چه مقدار؟
به مقداری نزدیک میشود که بعد از آن من او را دوست میدارم،
عشق میگوید به گوشم پَست پَست
آرام آرام، به قول ما هراتیها سُرسُر کنان، سُرسُر میکنه به گوش من، یواش یواش،
چی میگه؟
صید بودن خوشتر از صیادی است
عشق میگوید به گوشم پَست پَست
چی؟
صید بودن خوشتر صیادی است
مقام این کسی که خدا را دوست داره، خیلی عالیِ
ولی از اون برتر،
مقامِ کسیِ که خدا او را دوست داره،
یک وقت خدا معشوق انسانِ،
یک وقت انسان معشوق خدا میشه،
که این مقام برترِ:
وَ إِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ
کارش به جایی می رسه که معشوقِ من قرار میگیره،
(خیلی خوب)
فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ إِذاً سَمْعَهُ اَلَّذِي يَسْمَعُ بِهِ
وقتی او معشوق من شد، من گوش او میشوم تا به وسیلۀ من بشنود،
این دیگه نفس داره؟ این میتاند حرف باطل را بشنوه؟ درین ساغری که می الهیت ریختهاند، درین جهازی که جز الهیت کار نمیکند، حرف لعب راه دارد؟ حرف باطل راه دارد؟
كُنْتُ إِذاً سَمْعَهُ اَلَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ اَلَّذِي يُبْصِرُ
من، به این معشوق خودم، چشمش میشوم تا بوسیلۀ من ببیند، چشمی که بوسیلۀ خدا ببیند بد میبیند؟ به بدی میبیند؟ اصلاً میتواند ببیند؟ میتواند به سوی زشتی و ناپاکیها و تعفنها و مزبله ها نگاه کند؟ اون چشم دیگریِ، درینجا نفسی وجود نداره که چشم را تحت تأثیر قرار بده، حق است و بس،
فکر نکنید تنها چشم و گوش میشه
وَ لِسَانَهُ اَلَّذِي يَنْطِقُ بِهِ
زبانش میشوم تا به وسیلۀ من نطق کند و بگوید، اونجا دیگه چی خواهد بود؟ آنجا به ابن سعد و ابن زیاد دستور نخواهد داد، برای دوام حکومت سپنجی من، سر بهترین انسانها را از بدن جدا کن تا من هراس از ناحیه از آن نداشته باشم و سر بهترین زنان را هم برهنه کن.
این زبان، زبان نفس است، زبان شیطان است، زبان ابلیس است و
آن زبان، زبان حق است و حتی زیباتر می سازه
يَدَهُ اَلَّتِي يَبْطِشُ بِهَا
و دستش میشود تا به او بگزیند، انتخاب کند، بر دارد،
وقتی این دست، دست حق شد، عمر بن عبدود را زنده میکند، نمیکشد. به باطل دراز نمیشود، حرام را بر نمیدارد،
با همۀ این تأکیدات میفرماید که:
اذا دَعَانِي أَجَبْتُهُ
علت داره:
عارف کارش به جایی میرسه که خودش انتخاب نمیکنه یعنی به این مرتبهی، مرتبۀ مادون هست، از این مرتبۀ بالاتری هم هست نمیگیم، از آنچه آمد مرتبۀ برتری هم هست که قربِ فرایضِ که نمیگوییم، امروز صحبت نداریم، همین مرتبه بسِ قربِ نوافل است. عارف درین مرتبه کارش به جایی میرسد که دیگه تصمیم نداره، اراده نداره، اراده کرده نمیتوانه، نه خواست دارد نه بی خواستی، نه میخواهد نه نمیخواهد، نمیخواهد که نمیخواهد، اینطوری نیست که نخواهد که نخواهد، همو را هم نداره، بعضی وقتها انسان نمیخواهد، عارف کارش در اینجا به جایی می رسه که نمیخواهد که نمیخواهد چون ممکنِ آنچه تو میخواهی، روزی حق بخواهد، به چه می مونه؟ به یک آچار فرانسه، به این طرف هم خدا دور بده دور می خوره، به این طرف هم دور بده دور می خوره، اراده از خود ندارد
ولی گاه
چون به او مرتبۀ برتر نرسیده، گاه بر سر دو راهی میماند، بکنم یا نکنم؟ اینجا چی کار می کنه عارف؟ از حق میخواهد، خدا چه بکنم؟ او را میخواند،
اذا دَعَانِي أَجَبْتُهُ
خدا چی بکنم؟ دلش روشن میشه، میدانه که چی به کنه،
وَ اذا سَأَلَنِي
میگه من نمیکنم، من دست به وسیله هم نمیزنم، وسیله وسیله من نمیشناسم، من فقط مسبب میشناسم، برو آب بخور، نمیروم، آب بیاور به من، مگر تو میکائیل را خلق نکردی؟ چرا، مگر تو مرا خلق نکردی؟ چرا، مگر مسئول روزی من میکائیل نیست؟ چرا، خوب بگو آب بیاره، من نِمیرم، وسایل آماده میشه برایش آب میآورند،
وَ إِذا سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ
اگر خواست برایش میداد.
حالا شما را به خدا این فرهنگ را نگاه کنید، او فرهنگ مقابلش را نگاه کنید.
این میخواهد، حسین (ع) میخواهد، از انسان، و حسینیان میخواهند از انسان چه چیزی را ارائه کند؟ چه تفسیری به دست بدهند؟ چه تصویری به جامعه، به انسانیت، به تاریخ ارائه کنند؟ و یزیدیان چه چیزی را میخواهند ارائه کنند؟
گمشدۀ حسین (ع) همین انسانِ، انسانی اینطوری،
انسانی که با دست خدا میگیرد،
با زبان خدا میگوید،
با چشم خدا میبیند،
با گوش خدا میشنود،
این گمشدهاش، قیام کرده تا این گمشده را به جهان نشان بده و از اون طرف، آنها میآیند جلویش را میگیرند و بدترین وجهی، او را به شهادت میرسانند.
اگر امروز را آخرین روزی نگیریم که کاروان به کربلا رسیده، امروز همان روزی ست که زینب، لیلا، ام کلثوم، سکینه (سلام الله علیها)، امام سجاد (ع) یک حج دیگری را بر پا کردند، حجی که کعبه به زیارتش میایه، زینب گاهی میایه به قتلگاه، به قبر امام حسین (ع) را به آغوش می گیره، داد می زنه، صورتش را بر قبر می ماله گریه می کنه گریه می کنه، داد می زند، زجه میزنه، تا سر بلند میکنه، میبینه این سعیش، به جایی نخواهد رسید مگر به زیارت دستهای بریدۀ عباس هم برود، راهیِ کنار نهر القمه میشود، دختران در پیاش، زنها در پیاش، امام سجاد (ع) نظاره میکنه چه کسی به کجا میرود، دیدار قبر عباس (ع) هم طاقتش را، سوز درونش را، آتش درونش را فرو نمی نشاند، دقایقی چند اینجایِ، بر میگردد به اطراف خیمه گاه تا اون شش ماهه را هم ببیند و تمام روز اینها از این قبر به آن قبر از صفایشان به مروۀ شان و از مروۀ شان به صفایشان دور میزنند تا این حج اکبر برای همیشه زنده بماند
أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَی الظَّالِمِینَ.
اعوذ بالله سمیع العلیم من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین الحمد الله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی الولا ان هدانا الله ثم صلاة و سلام علی خیره خلقه و اشرف بریاته الذی سمی فی السماء بأحمد و فی الارضین و بأبالقاسم مصطفی محمد (ص) صلوات الله و سلامه علیه و علی ابن عمه سید الموحدین امام العارفین علی ابن ابی طالب و اولاده المنتجبین.
اما بعد قال ابا عبدالله الحسین (ع):
انی لَم أَخرُج أَشِراً وَ لابَطراً وَ لامُفسِداً وَ لاظالِماً و اِنَّما خَرَجتُ لِطَلَبِ الإصلاحِ فِی امّة جدّی.
بحث ما پیرامونِ انسان و جنبه های وجودیش بود و گفتیم که:
انسان یک فرهنگ است. مطالبی هم پیرامون این نکته به عرض سروران عزیز رسانیدیم، می کوشیم به بحث مقدماتی خودمان امروز پایان بخشیم تا در روزهای آینده مواردی که مربوط به پیام امام و قیام امام هست مورد توجه قرار گیرد.
طبیعت هر فرهنگی به ذاتْ شناختِ خودش را ایجاد می کند و می طلبد. هر فرهنگی قابل مطالعه هست، نیازمند به آموختن است، نیازمند به شرح و تفسیر و تبیین است، بدون آنکه فرهنگی آموخته شود، شرح شود، تبیین شود، مبین و معین شود انسان به جانمایه و گوهر آن فرهنگ فهم درستی به هم رسانیده نمی تواند؛
از طرفی در همۀ پدیده های هستی از یک طرف
و در پدیده های صنعتی و ساخته شدۀ دست بشر آنچه مهم هست اینست که: بهترین شناسانندۀ این پدیده همان مخترع و سازنده ئی بود و لا غیر
اگر ماشینی می بینید بهترین کسی که می تواند این ماشین را برای مان معرفی کند، شرحش کند، تبیینش کند همان مخترع اوست،
اگر کامپیوتری می بینیم اگر دوربینی می بینیم، هر کدام اینها بهترین معرف شان همان سازنده و مخترع آنها هست
پس اگر
در رابطه با این فرهنگ مبارک یعنی {انسان} کلامی در رابطۀ با شناختش و ضرورت شناختش به میان بیاید باید، بدانیم، باور کنیم، بپذیریم، گردن بنهیم که بهترین کسی که می تواند آنرا معرفی کند همان سازندۀ اوست.
درینجا ما در یک دو راهی قرار می گیریم، دو راهی ئی که بخواهیم یا نخواهیم مجبوریم یک طرفش را برداریم و بگزینیم
یکی اینکه:
برای انسان از یک طرف و برای همۀ این عالم از دیگر طرف خالقی با شعور آفرینندۀ آگاه بپذیریم و گردن بگذاریم که این فرهنگ آفریننده ئی دارد آگاه و با شعور و زنده و فعال و همون هم می تواند بهترین مفسر و بهترین معرف این فرهنگ دقیق ترین شناسانندۀ این فرهنگ باشد..
بخش دیگر اینست که:
منکر خالق حی عاقل دانای آگاه بشویم، بگوییم خوب طبیعت همینطوری که بوده این موجودات را خلق کرده انسان را هم خلق کرده،
حالا پیامدهای این دو نگرش از نظر فکری از یک طرف، از نظر عقلانی از یک طرف از نظر ارزشی و جلال و شکوه وجودی برای این فرهنگ که خودش را چه مخلوق دست طبیعت بشمارد، چه مخلوق دست خداوند بشمارد، خودش را گل سر سبد خلوت می یابد و می بیند و از دیگران توقع دارند تا به او احترام بگذارند قدرش را بشناسند تقدیر و تعظیم و تجلیلش کنند، آیا درسته که بگه من عاقلِ قابل احترام، مرا یک موجود بی حرمت ساخته؟
موجود بی حرمتی که:
نه عقل دارد، نه شعور دارد، نه دانش دارد، نه زندگی دارد، نه پویائی دارد به عنوان طبیعت
آی انسانی که احساس عزت می کنی خجالت نمی کشی تو را به یک موجود بی عزت ساخته؟
آی موجودی که احساس می کنی تو دارای روحی و حیات داری، شرمت نمی آید بگوید مرا یک موجود مرده ساخته؟.
به هر حال این فرهنگ
دارای سازنده ایست، دارایی مؤلفیست و تدوین کننده ایست که همین تدوین کننده و مؤلف بهترین معرف این فرهنگ و این موجود تواند بود و لا غیر.
خوب دقت بفرمایید؛
موسی (ع) هنوز به پیامبری مبعوث نشده است اما از آن شناختی دارد در حد وجود خودش در حد کسی که می خواهد در آینده پیامبر بشود، بعد معبوث به پیامبری بشه، برو موسی(ع) و فرعون را هدایت کن به سوی ما و این پیام، پیام عشقِ، معشوق ازلی دوست ندارد حتی انسان رز و پلیدی مثل فرعون از او و از رحمت او و از مهر او و عشق او دور بماند. برو او را و قومش را دعوت کن،
موسی هراس داره؛ دو تا معجزه به موسی نمایانیده می شود:
عصایت را بینداز یک معجزه، دستت را به گریبانت فرو بر بعد بیرون کن میبیند، یک باره به خودش مشکوک می شه، اِه چکار شد موسی؟ تو تا حالا صد دفه ای عصا را انداختی اژدهایی نشد، یک میلیون بار دست به جِیب خود بردی بیرون آوردی خورشیدی از کفِ دستت ندمید چطور شد؟ تو کی هستی؟ موسی (ع) مانده که من کیم؟
این فرهنگ که هست؟ تا دیروز که همچین خبرهایی نبود، چرا دیگران نمی توانند چنین باشند؟ هر چه توانِ عقلی داشت به کار برد نشد! تا بفهمد که این چیست؟ این لایه های تازه ئی که برایش نشان داده اند از کجا آمده؟ چه خبرِ درین دو گَز تن از کدام عالَم پنهان شده است؟
وقتی که عقلش به جایی نرسید دستها را بلند کرد گفت:
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي * وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي
این دعا را شما شنیدید با این تفسیر را نشنیده بودید،
نمیگِه برای من شرح صدر عنایت کن، خوب تو پیغمبری، بالاتر از پیغمبر هم شرح صدری داریم؟
میگه:
خدا این والایی این صدری، این والایی که به من بخشیدی برای من شرح کن تا بفهمم چی هستم؟ تفسیر زیبایش اینه، این والائی که به من بخشیدی، این والائیِ که می تواند در وجودِ انسانی خاکی تجلی کند چیست؟! شرحش کن تا بدانم
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
این والایی را برای من شرح کن، مرا به من معرفی کن، این لایه های با عظمتم را برایم معرفی کن تبیین کن تفسیر کن تا بدانم کی هستم من؟
صلوات بفرستید
دیگران برای ما ماشین می سازند، دیگران برایمان دوربین می سازند، امپلی فایر میسازند، ساعت میسازند، دیگران برای ما رایانه می سازند،
ما خیال می کنیم همه چیز را فهمیدیم! جالب تر اینکه دنبال شناخت همه چیز هستیم، دنبال شناخت خیلی از زمینه های علمئی که به دردمان به سالها نمی خورد هستیم! مغز فرزندانمان را از فورمول کیمیاوی فلان عنصر پر می کنند! اما به ما نمی گویند تو که هستی و خودمان هم دنبال خودمان نمی رویم!
تو که هستی؟
مولانا حرف بسیار زیبایی داره
هر سربندئی که خرد را ذایل کند نزد عارف مِی است از یک نظر، و وقتی معینش می کند می رساند که کدام می را می گوید
می که ذای کنندۀ عقل است و هر چیزی که بینش را نورانیت بخشد و جان را با ملکوت هستی پیوند دهد باز می است،
آن می بد عقل را ضایع می کند
این می خوب روح را پرواز می دهد
آن می بد می نفس است
این می بد می روح هست می ولایت است
می گوید
هیچ محتاج می گلگون نه ای
سربندی ها را ول کن
هیچ محتاج می گلگون نه ای
ترک گلگون کن تو خود گلگونه ئی
تاج کرمنا بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
با این همه دارایی
آفتاب از ذره ئی شد وامکاه
آیا آفتاب به در خانۀ ذره به گدایی می آید که ای ذره یک کمی نور به من بده می آید؟
آفتاب از ذره ئی شد وامکاه
زهره ئی از خمره ئی شد جان خواه
کدام دریا دیدین که بیاید پیش یک صبویی! خمره ئی! بگوید یک جرعه آب بده؟
انسان می گوید تو همینی
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش
در گشاده عُقده ها گشتی تو پیر
هی به فکر دانش بودی، گره ها و عُقده های دانشی را گشودی تا پیر شدی، ای فرنگ که جز کار فرهنگی از تو بر نمی آید،
در گشاده عقده ها گشتی تو پیر
عقدۀ چندی دیگر بگشاده گیر
فکر کن چندتا مسئلۀ علمی دیگر را هم حل کردی
اما متوجه این نکته باش
عقده را گشاده گیر ای منتهی
عقده ی سخت است بر کیسۀ توهی
عقده ئی کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خزی یا نیکبخت
ما به دنبال همه چیز و هر چیز می دویم اما متأسفانه به دنبال شرح وجود خودمان، به دنبال تبیین هستی خودمان، به دنبال درک لازم وجود خودمان نمی دویم و نمی رویم.
به هر حال ما معتقدیم که بهترین، دقیق ترین و درست ترین معرف این فرهنگ بعنوان انسان پیامبران بود.
برای چی؟ برای اینکه اینان در طول تاریخ اگر معرفیِ از این فرهنگ به دست داده اند از زبان مؤلفش بوده، از زبان تدوین کننده اش بوده، از زبان خالقش بوده و طبیعتاً در دوران اخیر آنی که بهترین معرف بوده پیامبر ما بوده و بعدش هم
خوب دقت کنید
بعد از پیامبر هم میراث دارانِ دانش او بوده اند، میراث داران بینش او بودند و لا غیر
اما بعد از پیامبر در هر بخشی از اوراق این فرهنگ تحریف بوجود اورده اند، در هر بخشی از لایه های وجودی و قدسی و ربانیش دست کاری کرده اند.
پیامبر می گفت: تو یک موجودِ طبیعیِ بیخود نیستی، تو لایه هایی داری لایۀ اصلی تو طبع تو، طبعی که با حیوانها همراه هست و همگون هست نیست،
لایه های اصلی تو لایۀ عقلانی توست که از خود درکی معقول می توانی بهم برسانی
و بالاتر از آن لایۀ قلبی توست که می توانی با چشمِ قلب ملکوت وجودت را مشاهده کنی و با ملکوت اشیاء هم در ارتباط باشی
و از آن بالاتر لایۀ روحانی توست که در آنجا از محضر حقیقت حق، از محضر حق به حضور حق می توانی برسانی
و بعد سرّ وجودی خودت را بیابی.
صلواتی بفرستید
جالب اینست که کسی که همیشه این حرفها را شنیده و شرحش را هم شنیده باز هم شرح می خواهد برای اینکه خداوند قلب ایشان را نورانیت از آنچه بفرماید صلوات دومی ختم بفرمائید.
به هر حال بعد،
بعد از پیامبر منکر شدند،
که انسان همچه موجودیِ ، این فرهنگ همچه لایه هایی دارد، همچه طبقاتی دارد و به جای این طبقات و لایه ها،
لایه های تازه ئی برایش تراشیدند،
به جای خداگرا بودن، قدرت گرا بودن را گذاشتند،
به جای دیدن ملکوت لذت وری و هوس بارگی را گذاشتند،
به جای عشق به حق عشق به ثروت و مکنت و شهوت را جانشین کردند،
به جای سرگرمی با لایه های عمیق وجود خود و مراوده با ملائکة الله و فرشته های متناسب با هر لایۀ وجود، بوزینه بازی را مد کردند سگ بازی را رواج دادند.
در تبلیغات عملی و جانبداری های رفتاری و کنشی خودشان، این لایه های عمیق و ربانی را تحقیر کردند، به مسخره اش کشیدند، بی اثرش جلوه دادن، گفتند: چی بدرد می خورد؟ ابوذر آمد یک زندگی زاهدانه ئی انتخاب کرد چی بدردش خورد؟ به جایش مروان بن حکم را نگاه کن؛ ثروتی انداخت فلان صد تا کنیز ماه روی داشت، ابوذر چه داشت؟ آیا ابوذر از لذتهایی که اون صاحب صد تا کنیز ماه روی برخوردار بود برخوردار بود؟!
نه بابا! ابوذر نصف عمرش هم تبعید بود،
این همه نماز چه بدرد می خوره؟ این همه خدا خدا گفتن چه بدرد می خوره؟ بیا پول پول بگو، باغ باغ بگو، همسر همسر بگو، شهرت شهرت بگو، خدا خدا چی بدرد می خوره؟ امروز هم میگن: چی میرید می شینید به این زیر سقفهای مسخره یا حسین (ع) یا حسین (ع) می گین، خوب چی بگیم؟ یا کامپیوتر یا کامپیوتر بگیم، یا هواپیما یا هواپیما بگیم، چه خبرِ حسین (ع) کیه؟ چی بدرد می خوره؟ علت اینکه شما مسلمانها بدبختین برای اینکه یا حسین (ع) میگین، یا الله میگین، بروید دنبال کانال های پول ساز، قدرت ساز به قدرت می رسین، مثل ما آقا میشین، عین همون حرفها را می زند
ولی
وقتی بگیم کدام آقا؟ همین آقایی که فکر خودش، عمل خودش را توجیه و تفسیر کرده نمی تواند، امروز هم میگن، آن روز به نحوی می گفتند و انسان از لایه های وجودیش دور می ساختند و امروز به نحو دیگری می گویند تا از چشم انداز انسانیت و الهیت بیندازندش.
در آن دوره
خوب دقت کنید خیلی دقت کنند بخصوص جوانها دقت کنند،
تلاش کردند تا نیازها و آرمانهای متعالی و برین و ربوبی و راستینِ انسان را از جلوه بیندازند،
نیاز انسان چه هست؟
انسان سی سال چهل سال زندگی می کند شصت سال زندگی می کند سیصد سال زندگی می کند،
عالی ترین نیازش اینست که
با سرّ وجودی خودش در ارتباط باشد موسی می گوید
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
خدا بگو من چیم؟ این والایی من از کجایه؟
ما باید با سرّ وجودی خودمان در ارتباط باشیم، چگونه می توانیم در ارتباط باشیم؟
وقتی که آزاد باشیم، چون اگر فکر مشغول بود، اگر ذهن مشغول بود، اگر دل مشغول بود آزادگی برای پرواز را ندارد
کِی می توانیم آزاد باشیم؟
وقتی که نیازها و نیازهای دروغین و نیازنماها را ترک گفته باشیم.
آقا من به یک زیرانداز نیاز دارم یک فرش که دیگر به زیر پای من باشد نه به روی سرم، زیر پای من، این نیاز است
اما
فلان نوع فرش را می خواهم این هوس است انسان را اسیر می کند، (آقا شما کار دارید ندارید)
تنپوش نیاز هست، انسان به تنپوش نیاز دارد این نیاز اساسیش است اما این که فلان مدسازِ بد فعلِ شراب خوارِ پاریس یا روم امسال فلان مدِ ساخته، من باید این را بندازم دور یکی دیگر بخرم، این دیگه نیاز نیست،
ماشینِ ما ببخشید دیگه هفتاد و چهارِ حالا هشتاد و دو است خوب باید برم ماشین تازه بخرم
می بینید چه چیزها را نیاز می سازند برای ما؟
بیست روز قبل از عید نوروز ماشین خریده، بیست روز از عید نوروز گذشته پانصد هزار تومان از رویش می افته
برای چی؟
برای اینکه آن الاغی که در اروپا نشسته و می خواهد از ما همه چیزمان را بگیرد این نیازنمایِ مسخره را بر ما بی خردان تحمیل کرده است،
یعنی چی؟ آقا انسان به نیازهای اساسیش باید برسه.
نیازنماها اگر دامنش را گرفت، دامن فکرش را گرفت، دامن عقلش را گرفت، دامن دلش را گرفت، این میشه موجودی وابسته به همین آهن پاره ها و خشت و سنگ و سیمان و خرت و پرت غیره و ذلک،
وقتی وابسته شد آزادی ندارد، وقتی آزادی نداشت پرواز کرده نمی تواند، وقتی پرواز نتوانست بکنه با جان هستی در ارتباط بوده نمی تواند، آقا دلی که در بند گل هست نمی تواند با فرشته دم ساز باشد
وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ
از این راه و از این طریق، باطن هستی را برای ابراهیم نشان دادیم، اول ابراهیم را آزاد کردیم بعد باطن هستی را برایش نشان دادیم تا بجای دمخور بودن با چند من آهن و آجر و سیمان و خرت و پرت های رنگین با فرشتگان همراه باشند.
در چندین جلسه در جلسات صبح جمعه گفتم: بین من و شما گفتم:
خدا شاهد باشد که این مسایل دروغ نیست. ما همین الآن شاید در همین جمع، افرادی داریم که با فرشتگان دمخورند همین طور که من و شما با هم صحبت می کنیم آنها با فرشتگان صحبت می کنند چرا؟ چون جانشان را آزاد کردند. فرد دیگری هست، همین الآن هست البته نمی دانم در جلسه هست که چند سال است برایش از طریق بالاتری که استادش و مرشدش و پیرش و شیخش و مرادش و امامش هست گفته شده آقا: تو حتی دیگه لازم نیست با فرشتگان هم دم ساز و دم خور باشی چون قدر تو بالاتر شده باید بروی به اون جای دیگر، با این طبقۀ از فرشتگان دگه صحبت نکنی،
و الله راست می گویم
بین من و شما همۀ این ذرات وجود، این نورها، این ذرات نوری، این خشت ها، این سقف، این تریبون، شاهد باشد که به او دستور داده شده که تو دیگه با این طبقۀ از فرشتگان صحبت نکنی.
ما کجاییم؟ چسبیدیم به چی؟
چرا امام حسین (ع) حاضر می شود سر زینب (س) برود، سر دختر علی، سر فرزند زهرا برهنه بشه؟ به پیش پلیدترین انسان ها سر برهنه وارد بشن، این شوخی بوده؟ می خواسته خودش یا بچه هایش به یک نوایی برسند؟ اون هم از طریق برهنه کردن سر زینب (س)؟
اینکه داد می زند
و انما خرقة لاطلب الاصلاح فی امت جدی
اصلاح چی بوده؟ این فی چی بوده؟ فی، فی امت جدی
نمی گوید: له امت جدی
اونهایی که ذوق ادبی و عربیت دارند می دانند این فی یعنی چی؟
اینکه آخوندهای ما نمی فهمند ممعذورشان بزارید، گناه ما هست، چند هزار دفعه گفتم ما به روحانیت نمی رسیم، اینها مجبورند برن دنبال روزی در آوردن، کو فرصت؟ آزاد نمیشه تا برسه کار بکنه، تحقیق بکنه، جان بکنه، عرق ریزی روح لازم داره
و انما خرقة لاطلب الاصلاح فی امت جدی
این می خواهد این فرهنگ را اصلاح کند،
نه بیرونش را، نه اینکه شترهایش را اضاف بکنه، نه اینکه گوسفندانش را اضاف بکنه نه اینکه خیامش را اضاف بکنه، نه اینکه کاخ سبز بسازد! می خواهد جانِ سبز بسازد، خردِ بهشتی و سبز بسازد، دل ملکوتی و ربانی بسازد.
در روزهای دیگر می گوییم، امام آمد، چند مسئله را خواهیم گفت، یکی از مسائلی که در روزهای بعد جداً به او خواهیم پرداخت اینست که:
امام آمد تا دنیای مردم را، دنیایشان را اصلاح کند و می گوییم که دنیا یعنی چی؟ از دید امام حسین (ع) که آمده و می خواهد دنیا را حتی اصلاح کند دنیا یعنی چی؟ این را خواهیم گفت.
به هر حال، قیمت این فرهنگ را خیلی آوردند پایین.
شنیدید ابن زیاد را گفتند تو چرا کمر به قتل فرزند پیغمبر، گفت والله گندم ری مرا وسوسه می کند، خودش را به چی می فروشه؟ ای عبد البطن تو می دانی در معدۀ تو چه هست؟ اسمش را می توانی ببری؟ میگن ظریفی آنجا بود با آن شوخی داشت گفت می ترسم به گندم ری نرسی یا گندم ری را از تو دریغ بکنند، گفت ما به جویش هم قناعت داریم.
این قیمت آدم، اینه؟ امروز هم ما همین کارها را میکنیم، یکی خود را به امریکا می فروشه چه ارزان هم می فروشه، یکی به روسیه میفروشه، خودِ به روسیه فروخته که بنده اینجایم، خود را به امریکا فروختن که بنده اینجایم، یک بار آمدند سربازان روسی تا ما را آدم کنند خوب آنها که نتوانستند، الآن باز امریکایی آمدند تا ما را آدم کنند، اگر خودمان را نمی فروختیم اینطوری نمی شد، اگر این فرهنگ را فروشی نمی دانستند و برایش قیمت قایل نمی شدند اینطوری نمی شد.
به هر حال، اینها شد و حسین (ع) دید که مجبور است قیام کند یعنی قیام بر او واجب شد اگر غیر حسین (ع) هم، کسی می بود در همان دوران که تفکری چون حسین (ع) می داشت قیام را بر خویشتن واجب می دید و قیام می کرد چون قیمتِ این فرهنگ را خیلی پایین آورده بودند.
امروز یک نگرش دیگری به نفس قیام از منظر حکمت داریم. یعنی فلسفۀ قیام و حقیقت وجودی یک قیام را از منظر دیگر می گوییم و می گذریم تا به فرداها و پس فرداها برسیم ببینیم حسین (ع) چه خیالاتی داشت؟ چه آرمانهایی داشت؟.
یک صلوات بفرستید.
به دلیل اینکه انسان یک فرهنگ هست، هر قیامی هم یک فرهنگِ، خواه برای پول باشه، خواه برای عشق، خواه برای خاک باشه، خواه برای خدا، یک فرهنگ است. فرهنگی که در ظرفِ کنش های ویژه و جهت گیری معین تجسم پیدا میکنه اگر برای خاک باشد یک سلسله کنش ها را ایجاد می کند و اگر برای خدا باشد یک سلسله کنش ها، اگر برای خاک باشد، یک جهت گیری را ایجاب می کند و اگر برای خدا باشد یک جهت گیری دیگری را لذا؛ نه از ظرف کنش های معین بیرون است و نه از ظرف جهت گیری معین. گوهر هر فرهنگ را همین کنش ها و همین جهت گیری جسمیت می بخشد، متبلور میسازه، عینیت میبخشه، به دید دیگران، دید فهم دیگران، دید بینش دیگران می کشاند و می رساند و هر قیامی به عنوان یک فرهنگ کنش گر، از یک نگرش ویژۀ نسبت به هستی، نسبت به انسان و نسبت به همه چیز جانبداری میکنه و حمایت میکنه، به دنبالش میره، هر بینش و نگرشی هم تفسیری ویژه از هستی عنایت میکنه و هر تفسیری یک نظامِ ارزشی خاصی ارائه میکنه.
در تصویر هستی شناسانۀ ابن زیاد، نظام ارزشیش نظام خاکیِ، میگن چرا حاضر میشی بچه فاطمه (س) را بکشی؟ میگه: گندم ری مرا وسوسه میکنه، یعنی ارزشِ عشق و ایمان و اخلاق و پاکی و طهارت و شهامت و غیرت و مردانگی و اینها همگی هیچ، ارزش گندم ری بالاترِ.
هر تصویری یک نظام وارۀ خاصِ ارزشی را معین میکنه و ارائه میکنه و هر نظامِ ارزشی
(تند صحبت می کنیم می گذریم)
هر نظام ارزشی یک سلسله یا یک نوعی از اهداف و آرمانها را در فراور انسان قرار میده، میگه انتخاب کن، چه هدفی می خواهی داشته باشی؟ چه آرمانی می خواهی داشته باشی؟ می خواهی به کجا برسی؟ به آهن و به آجر یا به ملائکه یا به فرشته؟ می خواهی همنشین دل باشی یا همنشین گل؟ انتخاب کن!
هر نظام ارزشی یک آرمانهایی را ارائه می کند پیشنهاد می کند و ارزش هر قیامی
(خوب دقت کنید)
ارزش هر قیامی، وابسته به ارزشی که اون اهداف و اون آرمانها به عنوان گوهر وجودی خود اونها را گنجینه داری میکند.
از اینجا بیاییم ببینیم حسین (ع)(ع) و قیام حسین (ع) چه ارزشهایی را گنجینه داری می کرده است و می کند؟ تا بدانیم که: این قیام یعنی چی؟ از چه گوهری برخوردار بوده؟.
از دیدگاهی دیگر
هر قیامی، یک گمشده ئی داره، هر قیامی یک گمشده ئی داره، کجا میری؟ بلند شده کجا میری؟ می خواهم بروم آب بخورم، چی گم کرده این آدم؟ آب، میره آب بخور. سه چهار تا بیرون میشن، ببخشید کجا تشریف می برید؟ به خواستگاری میریم برای این آقا زاده، چی گم کردند؟ همسر. خبر می شویم فُلان نامر،د دویده دویده رفته به دستگاهِ فلان نظامیِ امریکایی، چی می خواهی؟ حالا دیگه امریکایِ عزت میده، آن قدیما بود که خدا عزت می بخشید، برین یک ارتباطی برقرار کنید ،یک زمینه ئی درست کنید، چی گم کرده این آقا؟ عزت، منتها از کجا میجویِ؟ از مزبله، کاسه را آورده به بین مزبله می زند میگیم چه بر می داری؟ میگه گلاب، اِه! تو از مزبله گلاب می خواهی؟ تو از پلیدی و حقارت عزت می طلبی؟.
هر قیامی یک گمشده ئی دارد که همین گمشده، هم ارزش قیام را تعیین میکنه و هم نفس قیام را از نظر ارزشی و منطقی تفسیر و توجیه میکنه اگر به حسین (ع) بگوییم چرا قیام کردی؟ چرا سر این همه جوان ها را به باد دادی؟ چرا سر آن همه خواتین را برهنه کردی؟ یک تفسیری داره، میگه من گمشده ئی داشتم به دنبال آن گمشده می گشتم، گمشدۀ تو چی بود یا حسین (ع)؟ میگه گمشدۀ من همان فرهنگی بود که به دست خدا تدوین شده بود،
گفت خودِ خدا گفت:
خَمَّرتُ طینة آدم بین یدیَّ اربعین صباحاً
گمشدۀ من آن انسانی بود که با دو دست جمال و جلال الهی تدوین شده بود، من به دنبال این گمشده حاضر شدم سر زینب (س) برهنه بشه.
ما می آییم به پای درس امام حسین (ع) اما آنچه، باید نمی توانیم بگیریم.
نکته ئی را می گویم و آن اینکه:
هر که با حسین (ع) همسو هست و با این فرهنگ همسو هست، وقتی دید این فرهنگ گم شده، باید به خودش بقبولاند که قیام بر من واجب است.
یک قیامی بود که حسین (ع) واجب ساخت و حاضر شد در راهش از همه چیز بگذرد. و شاید در همچنین روزهایی بود که پیام رسانِ قیام حسین (ع) از شام بر می گشت، فردا اگر فرصتی پیش آمد در مورد دو تا از اعجوبه های عالم خلقت، از اعجوبه ها برای شما یک چند دقیقه ئی سخن خواهم گفت.
کاروان بر دوراهی رسید
(خوب دقت کنید)
پیشوا امام سجاد (ع) است، کاروان سالار که بشیر بن ثعلب میایه از امام (ع) میپرسه که: آقا کدام طرف برویم؟
(گریه نکنید، گریه نکنید بشنوید که مسئله داره، یاد بگیریم ما باید، بگذاریم جان ما گریه کند)
حجت خدا امام سجادِ (ع)، کار را باید او تعیین کند می گوید بروید از عمه ام زینب (س) بپرسید، این کیست؟! این زینب (س)! چرا امام خودش را دربست در اختیارش می گذاره؟ مگر شوخیِ کار امامت؟ و زینب (س) بر دوراهی، ناله ئی از قتلگاه می شنود و در کنارش که ناله ئی از قتلگاهِ کربلا می شنود، نوای دلنوازِ حسن (ع) را از بقیع می شنود که خواهرم دیر کردی، هیچگاه از من این همه دو راهی نگزیده بودی، اما این نوای مظلومانه از گودی قتلگاه، جذبه اش بیشترِ، کشّش بیشترِ، زینب (س) تصمیم میگیره بریم، به این بر بریم.
کاروان از دو راهی رو به طرف کربلا، حرکت میکنه، چون مقداری راه از دوراهی تا خود کربلا هست و بوده، کاروان هم از یک حَشم و دِشمِ خاصی برخوردار بوده، دهات و قبیله هایی که سر راه با کاروان برخورد می کنند، تا می بینند که کاروان اسیرانِ کربلایه با اینها همراه میشند، بخصوص زنها زیاد، می آیند و می آیند و می آیند تا به آن ناوردگاه خونین تاریخی می رسند، زینب (س) بر محمل نگاهی میکنه، یک طرف نگاهش به نهر القمه است که عباس نخواهد آمد، مگر تو نبودی که همیشه زانو پهن می کردی تا من از کجاوه پایین شوم، از محمل فرود آیم، عزیز خواهر اینک خواهرت با پشت و پهلوی کبود سراغ تو آمده، درنگ میکنه، نگاهش چون کبوتری جستجوگر، کنار نهر القمه می دمد اما جز بوی عطرِ بوی عطرِ دستهای بریدۀ عباس چیزی به مشامش نمیرسه، از محمل پیاده میشه، می اید تا به دیدار معشوق همیشگی اش برسه، آنی که اولین بار دیده به رویش گشود اما چون به مقتل میرسد می بیند آنی که گاه بر دوش نبی(ص) بود و گاه بر آغوش فاطمه (س) اینک سر به آغوش خاک در آغوش خاک خفته است.