


اعوذ بالله سمیع العلیم من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین الحمد الله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی الولا ان هدانا الله ثم صلاة و سلام علی خیره خلقه و اشرف بریاته الذی سمی فی السماء بأحمد و فی الارضین و بأبالقاسم مصطفی محمد (ص) صلوات الله و سلامه علیه و علی ابن عمه سید الموحدین امام العارفین علی ابن ابی طالب و اولاده المنتجبین.
اما بعد قال الحسین (ع):
انی لَم أَخرُج أَشِراً وَ لابَطراً وَ لامُفسِداً وَ لاظالِماً و اِنَّما خَرَجتُ لِطَلَبِ الإصلاحِ فِی امّة جدّی.
گفتیم که:
انسان یک فرهنگ است، یک فهم است، یک ادراک است، یک شعور متبلور و متجسم است.
ادامۀ بحثها امروز هم تا آنجا که برسیم به فرهنگ قیام، ادامه پیدا خواهد کرد هر چند که امروز بیشتر روز عشق ورزیدن است.
انسان یک بینش مشتاقِ عاشق است. منتها نه عاشق جا و مال، نه عاشق باغ و راه، نه عاشق داشتنیهای فناپذیر سپنجی، حتی وقتی این عشق اوج میگیرد نه عاشق حسین و زینب، که بلکه عاشقِ خدایِ حسین و خدای زینب آنی که حسین را حسین ساخت و زینب را زینب. یک بینشی ست انسان که نفس این بینش جز عشق چیز دیگری ست، نه عشقهایی که از پی رنگی بود عشقهایی که با داشتنیهای زوال پذیر زایل گردد عشقی که هر چه در طول زندگیش و شرارهاش افزون شود، شادابیش بیشتر میگردد. انسان خردیست معشوق زای و معشوق گرای، یک عقلی ست که جز معشوق چیزی نمیداند، یک خردی ست که جز معشوق چیزی نمیبیند و چیزی نمیشنود و چیزی نمیشناسد و جز بهسوی معشوق نمیرود. روندگی این خرد که نوعی فراروندگی ست و از خود فراتر میرود از نورانیت خود فراتر میرود فقط به سوی معشوق است شاید این توهم پدید آید که پس عشقهایی که از پی رنگی بود چه؟ آن هم عشق است مجاز «المجاز قنطرة الحقیقة» منتها اگر به مخ توحید به لب توحید برسیم میبینیم که این خرد این عقل عاشق، جز به معشوق ازلی اصلاً نمیتواند به چیز دیگری بیندیشد، اشتباهش در اینکه نمیداند در پی کیست؟! حجاب جلوی چشمش را گرفته، پرده جلوی دیدش را گرفته و نمیفهمد که را میشناسد؟!.
این خرد در فرهنگ حسینی این خرد عاشق، این خرد اوذان و معشوق شناس تنها مال و میمون و مور و ملخ را نمیشناسد، تنها با این موجودات آشنا نیست و به شناخت اینها هم بسنده نمیکند. این خرد مشتاق اشراق بر این چیزهای معمولی نیست میخواهد بشناسد خودش را هم بشناسد من که هستم؟ از کجا آمدهام؟ و به کجا میروم؟ آن آیینه ئی که من در او متجلی هستم کیست؟ و آن کسی که در آیینۀ وجود من متجلی ست کیست؟ شماها را اینجا که آورده است؟ خودتان آمدهاید؟! کی میتواند مدعی بشود بگوید خودم آمدهام؟ هیچ کدامتان را خودتان نیاورده است! این عشقها خودشان به اینجا نیامده اند جذبۀ معشوق کشیدشان! جذبۀ دیگری بوده که همۀ جانتان را فعال و پویا و دوان ساخته تا بیایید و بر این فراش بنشینید و شادمان باشید که قطرۀ اشکی بر گوشۀ چشمتان میلغزد. این خرد میخواهد معشوق را بشناسد.
انسان فهمی ست فرارونده (خوب دقت بفرمایند دوستان) که اولاً میداند که از روح معشوق پرتوی را در او دمیدهاند و دمانیده اند تا در سایۀ همین پرتو و بر بال همین نور خودش را به معشوق برساند، نه به گل و گیاه نه به سنگ و آهن نه به جا و مقام اعتباری، این روح در این فرهنگ دمیده شده است تا بر بالهای همین نور به اصل نور خودش را برساند، به حقیقت معشوق خودش را نزدیک کند و در سایه سار قربش خودش را ببازد از یاد ببرد رنگ معشوق گیرد، نور و بوی معشوق گیرد تا هر کس او را میبیند معشوق را دیده باشد « المؤمن مرآة المؤمن» پیامبر گفت: «من رآنی فقد رأی الله» هر کس مرا دید و میبیند گویی خدای را دیده است.
مؤمن اینطوری هست، مؤمنی که بر بالِ نور روح الهی نشسته و سایه سار قربش خودش را کشیده، تحقق وجودیش به گونه ایست که هر کس او را میبیند به یاد خدا می افتد، اگر دید و به یاد خدا نیفتاد معلوم است که هنوز مؤمن نشده، هنوز رنگ و بوی معشوق نگرفته. این فرهنگ به گونه ئی هست که دوست دارد بر مبنای عشق به معشوق صدر صدر وجود و هستیش را طوری بسازد که محتوای این صدر صدر وجود و هستی او گزارشی باشد از جلال و جمال، هم عظمت وجودی داشته باشد و هم زیبایی وجودی، زیبایی بزگ کرده ئی که دو ساعت بعد از میان میرود نه! بدون بزگ زیبا باشد نگاهش زیبا باشد، کلامش زیبا باشد، نشستنش زیبا باشد، برخاستنش زیبا باشد، نظمش زیبا باشد، بی نظمیش هم زیبا باشد، صلحش زیبا باشد حسنی باشد، جنگش هم زیبا باشد و حسینی باشد، صدر صدر وجودش را طوری میسازد که گزارشی ست نمایشی ست از جلال و جمال، قدرت ندارد اما جلالت دارد، سپاه ندارد تفنگچی ندارد اما عظمت دارد، بعضیها تفنگچی دارند اما جلفاند سبکاند، سپاه دارند این جوجه قرطی را میبینی با چه سپاهی به دنیا ارط میدهد اما خودش چقدر جلف؟ چقدر جلف؟ وقتی انسان در تلویزیون او را میبیند، دوست دارد یواشکی تلویزیون را خاموش کند برای چی؟ برای اینکه دنیا به جایی رسیده که همچین یک موجود جلفی ادعای عظمت میکند این نیست، شیخ بهلول را دیدید شاید چهل و پنج کیلو پنجاه کیلو بیشتر نباشد چی داره؟ ماشین دارد نه! یک اعصای کج وا کج داره یک اعصای خوبی هم ندارد اما چقدر جلیل است؟ این فرهنگ در پرتو آن نور میخواهد خود را چنان بسازد که صدر صدر وجودش گزارشی باشد از جلال و جمال و شکلش گرایشی عاشقانه و مشتاقانه و وارهانه به ذات معشوق به حضرت معشوق نه پایینتر از اون. (اگر فرصتی شد می گیم). ما دلی داریم که این دل از جای دیگر است و لذا به معشوقی دیگر و دلداری دیگر نیازمند است. از این هم هست که اگر خوب دقت کرده باشید در عشقهای مجازی و عشقهای زمینی چه عشق انسان به انسان چه عشق انسان به قدرت و به ثروت و به شهرت میبینیم بعد از چندی فروکش میکند چرا؟ چون دل اشباع نشده. عشق به قدرت فروکش می کنه عشق به مکنت و ثروت فروکش می کنه عشق عاشق به معشوقش فروکش می کنه چرا؟ چون این دل مال جای دیگری هست.
اولاً گفتیم:
میداند که از نور معشوق و از روح معشوق پرتوی در آن دمیدهاند و
ثانیاً
خودش میخواهد (خوب دقت کنند دوستان) میخواهد تا شرق وجودش، هر کدام از ما یک مشرق داریم، هر موجودی یک مشرق دارد،
هر انسانی هم به عنوان یک فرهنگ به عنوان یک بینش عاشقانه یک مشرق دارد که از آنجا طلوع میکند. ببین آقا از کجا طلوع کردی؟
نگاه کن مشرق وجودت کجاست؟
پول است؟ شما کی هستید ما تاجریم، خیلی خوب مشرقت ثروت است،
شما کی هستید؟ من رئیسم مشرقت (ها) باد هواست یک امر اعتباری، رئیس یعنی چی؟
شما کی هستید؟ من یک بندهام
گرفتار دو عالم رنگم از بی رحمی نازت
گرفتار دو عالم رنگم از بی رحمی نازت اسیر الفت خود کن اگر میخواهی آزادم
تو کی؟ من بندهام، شرق وجودش کجاست؟ بندگی ست بندۀ کی؟ بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم.
این فرهنگ میخواهد شرق وجودش مشرقش، طلوع گاهش، دمیدن گاهش، با همۀ آن نورانیت با همۀ آن بیداریها و بیدارگریها و حیات بخشیها، این مشرق جز روی نمودن به معشوق نباشد
از کجا طلوع کرده ئی؟ از عشق
به چه روی کرده ئی به معشوق
به کجا میروی به سویش چه داری؟ یک کوله بار نیاز،
یک عالم افتادگی، یک دشستان دلدادگی، یک نیستان ناله، چی داری؟ اینها را دارم، چرا این همه؟ برای اینکه معشوق بسیار بالاست، هر چه به درگاهش ببرم اون بیشتر و بهتر از آن دارد، ثروت ببرم، بیشتر دارد، قدرت ببرم، بیشتر دارد، شهرت ببرم، بیشتر دارد، لذا چیزی میبرم که نداشته باشد! افتادگی میبرم، گردن کج میبرم، دلی خون پالا میبرم، اشکی جاری میبرم، آهی سوزان میبرم.
و غرب وجودش
هر موجودی یک غرب دارد یک مغرب دارد
یک فرودگاه دارد یک نهان گاه دارد و این فرهنگ هم یک غرب دارد. یک مغرب دارد میخواهد مغرب وجودش رهیدن از خود باشد، خود را دیگر نبیند نه اینکه خورشید که گم میشود حالا به حساب ما دنیا را نمیبینه درخت را نمیبینه کوه را نمیبینه دشت را نمیبینه گله را نمیبیه،
اما این فرهنگ وقتی غروب کرد خودش را نمیبیند و چقدر زیبا است! قدرتش را نمیبیند، آگاهیش را نمیبیند، اسمش را نمیبیند، رسمش را نمیبیند، چیزی در میان نیست! چکارش کرده؟ میخواهد غروب گاهش کجا باشه؟ از خود رهیدنی، فنایی که هزار بقا در پیش پایش سجده میکند
دیشب به یاد چشمت بر شب نماز کردم
گل کرد داغ دل را از بس نیاز کردم
خوابید یادگر مت (دقت کنید یادش ذکرش) (صلواتی بلند ختم کنید)
آیه ئی داریم در قرآن
وَمَنْ أَعْرِض عَن ذِکرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکا
این یک هر کسی که از یاد من روی بگرداند زندگیش را در فشار قرار میدهیم
وَنَحْشُرُهُ یوْمَ الْقِیامَةِ أَعْمی
و در قیامت کورش محشور میسازیم، نابینایش محشور میسازیم
گویند این آیت را در برابر شیخی خواندند که وَمَنْ أَعْرِضَ عَن ذِکرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکا
شیخ گفت: تازه این جذای آنی باشد که از ذکر فراموش کرده است آنی که از مذکور فراموش کند چه خواهد شد؟
کسی که از یاد خدا فراموش کنه اینطوری میشه آنی که خودش فراموش کند به آتش کدام دردی گرفتار خواهد شد؟ فقط خدا میداند.
که امشب به یاد چشمت بر شب نماز کردم
گل کرد داغ دلها از بس نیاز کردم
خوابید یاد گرمت تا صبح در بر من بستم
به پرده اشکی آهنگ ساز کردم
شعر شکستنم را او خواند
من ز مستی از بس شکسته بودم بر خویش ناز کردم
این فرهنگ میخواهد به اینجا برسد.
غربش فنایی باشد بعد از بقا که هزاران بودن را نورانیت میبخشد این فنا
درین فرهنگ در اوراق و صفحات وجودی این فرهنگ، چیزی جز نور اسماء و صفات معشوق را نتابانیدهاند، هر چه هست صدر صدرش و کلمه کلمهاش نور اسماء و صفات معشوقِ و
چیزی جز همین نور وجود ندارد
و اینست که اگر او را دیدیم، متوجه اسماء او میشویم، اگر این فرهنگ را خواندیم متوجه اسماء و صفات فرهنگ نویس میگردیم آنی که پاسخ است به جلال و جمال خویش این فرهنگ را شکل بخشید و تدوینش کرد.
فرهنگی که اگر به مرتبۀ کمال برسد و اگر به مرتبۀ کمالش برسانیم جز افعال معشوق از اون چیزی سر نمیزند، فعلش میشود فعل معشوق، کنشش میشود کنش معشوق، عملش میشود عمل معشوق و چیزی جز اینها نمایش نمیدهد
چنانکه دیدیم و خوب هم دیدیم که حسین چه نمایش داده؟ زینب چه نمایش داده؟ اون زینب کوچولوی تازه متولد شده چه میدانست که بین این همه افرادی که بقلش کردهاند و آنی که باید دیده بگشاید میگشاید؟ چرا بر پیغمبر دیده نگشود؟ به دل خودش بود؟ این عمل خودش بود؟ چی میدانست؟ بچۀ یک ساعته هم نبود
اگر عباس از امام نمیگوییم آنها اسم جامع اکمل اتم اعظم حقند.
اگر عباس یک عمر نزیست؟ و در یک عمر به حسین گفت یا اخا؟ همیشه میگفت مولای من، همیشه میگفت آقای من، نمیگفت برادر من اصلاً قبول نمیکرد قادر نبود خودش را در اون سطح قرار بده!
به ما می گویند شما امروز حرف کمتر بزنید، پنج دقیقه تحمل کرده نمیتوانیم میبینیم ور و ور شروع میکنیم، به ما می گویند فلان حرف را به فلانی یا به دیگری نگویید، به یک روز نمی کشه
این عباس که بود؟ یک عمر زندگی کرد در کنار برادرش اما یک بار نگفت برادر، افعالش افعال الله، کردارش کردار حق.
به هر حال
انسان همان فرهنگ بالنده ایست (خوب دقت کنید) که از اعماق ذات خودش سر بر میکند، ذاتی که در آن پرتوی از روح حق نهفته هست، از درون این پرتو سر بر میکند، بر جادۀ وجود خودش نه بیرون،
در رابطه با راه ما صحبت کردیم گفتیم راه:
بیرون نیست این خیابانها این جادهها راه نیست، بحث کلی هم داشتیم،
راه را هم گفتیم که جز مسیری که روحمان حرکت میکند و در جان خودمان قرار دارد نیست.
این فرهنگ، این انسان، این فرهنگ بالندۀ فرارونده از عمق ذات خودش سر بر میکند، در جادۀ وجود خودش به حرکت در میآید و به سوی معشوق میتازد و چون به آستانهاش رسید می دانید چی میگه؟ نمیگوید خدا برای ما ماشین بده، دم خانۀ معشوق رسید نمیگوید خدا برای ما خانه بده، چون به دنبال آهن و سیمان که نیامدی حتی نمیگوید: خدا به ما فرزند بده،
اگر گرفتار باشد نمیگوید خدا مرا از گرفتاری نجات بده، برای چی آمدهای؟ آمدهام تو را ببینم و مرا بپذیری.
بیرون از تو بودن همه جفاست
و آستانۀ خانهات و درت همه وفاست
ما درین در نه پی عشمت و جا آمدیم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم.
با خود بودن بدترین حادثه است، با نقص بودن بهترین حادثه است، وابستۀ به خود و نفس خود و خواست خود و ارادۀ خود و خواهش خود و آرمان خود و آرزوی خود بودن بدترین حادثه است، از آینه که:
ابوالمعالی میگوید:
به خود یک لحظه بودن صد خطر در آستین دارد
خدا اجری دهد میرا که بی ما میکند ما را
این می چیه؟ می ئی که انسان را می ئی که موجود وابستۀ به نفس را از دام نفس میرهاند جز می ولایت نیست، نمیتواند باشد.
لذا
این موجودی که به غرب وجودی خودش میاندیشد و اینک به آستان معشوق رسیده دادش آینه که
ما درین در نه در پی عشوت و جا آمدهایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
پیامش آینه میخواهد به هستی محض و مشرق و بُعد بدل شود، همه معشوق گردد، همه او شود.
در همچین روزهایی کاروانی از عشق از ماتم کده ئی بر میگردند، بار این کاروان فرهنگ عشق است، همۀ کاروان یک فرهنگ است و همۀ بارش جز عشق چیزی نیست و کاروان سالار زنی ست که: مردان را … مردی میآورد
کاروان به دو راهی نزدیک میشه و کاروان سالار، داغی زجه ی پیرزنی پهلو شکسته، از کوچههای مدینه را میشنود و گاهی از کنار نهر القمه فریاد عباس را میشنود که خواهرم بیا.